Tuesday, March 10, 2009

Die a little

تا به حال خودم را از بالا نديده بودم. عجيب به نظر مي رسد. خدا را شكر نحوهء دراز كشيدنم ناجور نيست، در واقع كمی هم شاعرانه است. گردنم به يك طرف خم شده و تقريباً به حالت سه رخ افتاده ام. چقدر خوب كه موهايم را زير روسری باز می گذاشتم كه باعث شده موهايم امشب وحشی و آزاد روی آسفالت پخش شوند. صورتم موقع پرت شدن از شيشه جلو زخمی نشده و فقط كمی خون گوشه لبم ماليده كه چندان هم محسوس نيست، انگار كه كمی از ماتيك قرمزم پس داده باشد. واقعاً خوشحالم كه چشمهايم باز نمانده و قيافه ام ترسناك نشده است. صورتم آرام است و نيم لبخندی هم روی لبم به چشم مي خورد. مي دانم كه الان بايد به چيزهای مهم تری فكر كنم اما انگار ممكن نيست. تمام حواسم به بدنم است
صدای آژير مي آيد، آمبولانس نزديك مي شود. كی تلفن زده؟ نبضم را مي گيرند، "هيچ..."، لااقل مي توانستند كمی تظاهر به ناراحتی كنند، اما آنهم هيچ. بلندم می كنند و می گذارند روی برانكارد. توجهم به شیء كرِم رنگي كنار جوب جلب مي شود. وای دفترم...! نه،... آن دو داستان ناتمام
..........
گويی چيزی مرا در خود می كِشد، سرفه ای می كنم و بلند می شوم و می نشينم. به مامور امداد كه وحشت زده نگاهم می كند، جوب را نشان می دهم و می گويم: دفترم

Tuesday, March 03, 2009

Devil Inside

همه چیز از فرق سرش شروع شد. از یک خارش عجیب در انتهایی ترین نقطهء بالای سرش. پوست سرش رفته رفته برجسته شد و یک روز هشت انگشت از بالای سرش زد بیرون. کم کم سرش شکافت و دو تا دست بیرون آمد و همینطور که آرام آرام بدنش را به دو نیم می کرد، موجود سرخ و زشتی از داخلش بیرون زد و وقتی کاملاً بیرون آمد، آدمِ دو نیم شده را برداشت و انداخت توی سطل. از حالا به بعد او حکومت می کرد....