Sunday, October 17, 2010

sweet home

در بالکن کوچک خانهٔ کوچکم نشسته ام. اینجا در نیمکرهٔ جنوبی بهار است و نسیم مطبوعی می‌‌وزد. روی رودخانهٔ بزرگ پشت خانهٔ کوچکم قایق‌های زیادی حرکت می‌‌کنند، قایق‌هایی‌ با بادبانهای سفید و رنگی‌. دلم نمی‌‌خواهد کنار رودخانه باشم، نه حتی روی قایق ها. دلم مادرم را می‌خواهد. پدرم را... دلم می‌خواهد شش ماهه باشم در آغوش مادرم، پدرم از بالای شانهٔ مادرم سرک بکشد و مرا بخنداند. دست بکشم روی شکم مادرم و با خواهر‌های بدنیا نیامده‌ام حرف بزنم... مادرم در شیشه شیر چایی شیرین رقیق آماده کند و پدرم مرا روی زانوهایش تاب بدهد و بخواند: هوا لی لی لا لا کرده
یا شاید هشت ساله... ملافه ها را روی میز بکشم و بخزم زیر میز و با خواهر‌هایم وانمود کنیم که مروارید و مارگریت و گیلدا هستیم، طوفان سختی آمده و ما در چادر کوچکمان وسط جنگل می‌‌لرزیم و ترسیده ایم
بزرگترین دغدغهٔ ذهنی‌‌ام پیک شادی عید باشد و فندق‌های سربسته
بزرگسالی سخت است
کودکی آسان بود

Friday, October 08, 2010

nothin' much

خواب می‌‌بینم زمستان است. من و لیلی شمشک هستیم. هوا دارد تاریک می‌‌شود و ما تمام پیست را پله می‌زنیم و می‌‌رویم بالا، سوت و کور است، برفها کمی‌ آب شده اند و اینطرف و آنطرف چاله‌های آب بزرگی‌ درست کرده اند، سیاه و دلهره آور، و من در خواب به شدت نگران گرم شدن زمین هستم و اینکه چه به سر اسکی بازان خواهد آمد اگر داخل این گودال های آب بیفتند!  به پیرمرد تله سیژ بان می رسیم ، وسط پیست سیژ را خاموش کرده صندلی‌ را با دست نگه داشته و درحالی که سیگارش گوشهٔ لبش است غرولند می‌‌کند: چرا اینقدر دیر کردید؟
بیدار می‌‌شوم و گریه می‌‌کنم. دقیقا نمی‌‌دانم چرا.....

Friday, August 20, 2010

Perth

بیشتر از دو ماه است که آمدم این سر دنیا. قاعدتاً باید برای غربت زدگی زود باشد اما نیست! حتی برای چیزهایی دلتنگی‌ می‌‌کنم که ازشان فراری بودم. زندگی‌ عجیبی‌ است
کنار دانشگاهم یک دبیرستان است که گاهی‌ از وسط آن رد می‌‌شوم ، مدرسه‌ای با دیوارهای رنگی‌، با بچه‌هایی‌ شاد، مدرسه نه در بزرگ خاکستری دارد نه چفت آهنی سنگین. نه صف صبحگاهی دارد نه شعار هفته. در دانشگاه همه کارکنان و اساتید زیادی مهربانند. یک چیزیشان می‌‌شود از بس لبخند می‌‌زنند و پیشنهاد کمک می‌‌دهند. کسی‌ با کسی‌ کاری ندارد. همه جا بی‌ نهایت تمیز و زیباست ، با آدمهای رنگی‌. استاد موظف است قبل از دانشجوها در کلاس حضور داشته باشد تا بساط لپ تاپ و پروژکتور را راه بیندازد. "کمک" اینجا یک پیش فرض است، برای هر کسی‌ که از دستش بر بیاید. اینجا همه چیز در دسترس است
  اینجا خوب است... اینجا قشنگ است ولی‌ خانه من نیست

Sunday, May 30, 2010

Dedicated to Neda, Amirali, Aryan


چهار سال پیش بود. ما یک اکیپ خوشبخت بودیم. یک روز قرار گذشتیم جام جهانی‌ چهار سال بعد را همه با هم حتی اگر شده زمینی‌، برویم آفریقای جنوبی برای دیدن بازی ها. الان چهار سال بعد است. از آن اکیپ دو نفر حذف شدند. دو نفر طلاق گرفتند. یک نفر رفت آلمان. من هم دارم می‌‌روم. آفریقایی دیگر در کار نیست ، نه هوایی نه زمینی‌. تقریبا اکیپی هم باقی‌ نمانده. فقط خاطره‌های پررنگ

Monday, April 12, 2010

GiveUp

هفتاد و پنج سال پیش از این، کولی قرمز پوش گیس سفیدی، کلیدی به من داد و گفت بگشا. هرگز توضیحی نداد و اشاره‌ای نکرد. هفتاد سال به فرو کردن کلید در سوراخ‌ها گذشت. پنج سال است که کلید را قورت داده ام. کولی هم حتما تا الان مرده... گور پدرش

Thursday, January 14, 2010

Memory Remains...

دوست ندارم در صفحه مانیتور ببینمت ، با آن همه مکافات‌ها و وقفه‌ها و کندی ها. دوست دارم بیایی روی همان کاناپه بزرگ زرشکی دراز بکشی، لواشکت را مزمزه کنی‌ و غر بزنی‌ که هیچی‌ برای دیدن نداریم. که یک اپیزود فرندز برای هزارمین بار یا بهتر از آن "هاو آی مِت یور نَنَت" ببینیم و با هم قهقهه بزنیم. که صد فیلم خوب را زیرورو کنیم و آخر یک فیلم خاله زنکیِ خوش رنگ و لعاب ببینیم که حالمان بهتر شود.
نمی‌توانم فکر کنم که دیگر اینجا زندگی‌ نمی‌‌کنی‌، که دیگر شدی یک عزیزِ دور، از همانها که آدم سالی‌ یکبار یا دوبار می‌بیند و دیگر زیاد آشنا نیستند ، همیشه چیز جدیدی درشان پیدا می‌‌شود، فرق کرده اند. دوست ندارم تمام مکالماتمان به "تعریف کن از آنجا" محدود شود، دوست دارم مثل همیشه اس‌ام‌اس بزنم که "کُج" یا یه کلام "میم ب ث حداکثر" یا شبیه این. که منظورم را بفهمی و هیچ وقت نیازی به توضیح نباشد. دوست ندارم مهمان بیایی و همه دورت جمع شوند، دوست دارم با هم برویم مهمانی یک گوشه، عالم و آدم را مسخره کنیم و با مخلوط چرندی از انگلیسی‌ و آلمانی و فرانسه حرف بزنیم که کسی‌ نفهمد. که وقتی‌ مهمانی دارم از صبح بیایی و گل کلم و هویج خرد کنی‌. که جزئی از روزمرگی باشی‌، ملموس باشی‌...که هفته‌ای هفت روز بیایم خانه مامان، که بدانم هستی‌، روی بومت رنگ می‌‌مالی‌ یا دل و رودهٔ فتوشاپ را ریختی بیرون یا کتاب می‌‌خوانی. که صبح‌ها بیدارم کنی‌ که با هم صبحانه بخوریم، که تنهایی‌ صبحانه خوردن جرم باشد. که بی‌ وقفه بخوریم و به پرخوری‌هایمان بخندیم به ذرت‌ها و تخمه ها، که بد اخلاقی‌ کنی‌، نیش بزنی‌ و من سگ شوم، پاچه بگیرم. که بعد اس‌ام‌اس بزنی‌ و آشتی کنیم. که دایرهٔ دوستانت نوشین و ثمره و شبنم باشد، نه سُلن و الکساندرا و ریچارد و کوفت و زهر مار. که آنوم را آنوم صدا بزنی‌ و قربون صدقهٔ مامان بری و با بابا کل کل کنی‌. که پشت کامپیوترت بشینی‌ و داد بزنی‌ که خیلی‌ کار دارم اما یک ثانیه بعد بیایی که شش نفری جمع شویم ، اکیپ شویم و دیگر هیچی‌ به هیچ جایمان نباشد، ولو شویم جلوی تلویزیون و فیلم ببینیم. مراد روی مبل خوابش ببرد و مهرداد روی زمین. من و تو یاسی و کوروش تا دم صبح مثل جغد بشینیم و از خوابیدن آن دوتا لجمان بگیرد. که یادمان نرود پشت در را قفل کنیم یا در اتاق مامان اینا را باز. که مثل تمام این بیست و چند سال سه خواهر باشیم و همه بگویند "خوش به حالتون"
دلکده را چکار کنم؟ سی‌دی‌هایم را چکار کنم؟ طراحی‌‌های تازه‌ام را چکار کنم؟ خبر‌های جدید و اتفاقات ساده و کوچک را چکار کنم؟ داستین مرد نصفه ، گری مرد پیر و کلینت چوب شرقی را چکار کنم؟ ماشینت، اطاقت، کتابخانه ات، لباسها و کفشهایت فحشم می‌‌دهند، سیلی‌‌ام می‌‌زنند، دردم می‌‌آید... این خلاء بزرگ را چکار کنم؟ با چی‌ پر کنم؟ دوست ندارم به نبودنت عادت کنم، دوست دارم باشی‌ و به بودنت عادت کنم ، مثل همیشه. که خیلی‌ چیزها "هایا" باشد، که این همه درد نداشته باشم... که رسم زندگی‌ این نباشد و این دور شدن‌ها از تمام فرهنگهای لغت دنیا حذف شود، که ما "ما" باشیم، همگی‌، همیشه...

برای خواهرم، که لوسیمِی شد و رفت به سرزمین مهاجران...