Monday, November 26, 2007

ناخن هایم سیاهند
و چشمهایم
و حلقه سیاه
توجه شما را
از سیاهی آنچه می اندیشم معطوف می دارد
.
.
خوب است
این را دوست دارم
.

Monday, November 19, 2007

Fortune , Fame , Mirror vain , Gone insane , but the memory remains....

بازگشت یک دلتنگی سرد
روز است یا شب... تاریک و تنها... سوز سرد و هجوم درد داغ... کاجهایم را می خواهم.. کوه هایم.. جاده ام... و باز اینجا هستم... روبروی کوههای ادغام شده با تاریکی... کاج هایی که نمی بینم اما حضورشان را حس می کنم.. شمشک امروز دور تر از همیشه است.. پیچ و خم جاده ای که در تاریک ترین لحظات به آرامی نوازشم می کند... و بعد.. گرمی آرامشی که بر می گردد و اشک ها را پاک می کند... من و ... جاده و ... کوه ها و ... بوی کاج ...
بر می گردم... راه درازی در پیش است... جاده به من می آموزد که کاج هایم ماندنی نیست... جاده به من می گوید که سیب مدتهاست که پایین آمده و دیگر چرخشی در کار نیست... جاده به من می آموزد که دلتنگی ها را باید دفن کرد... که آنها دفن می شوند اما نابود نه... جاده با من حرف می زند... کوه ها نگاهم میکنند... عجیب است... از تاریکی نمی ترسم..
.

Tuesday, November 06, 2007

Never Ending Dream

کو فرصتی برای زیارت دوباره آبی ترینها... خیره به عمق یک نفس عمیق شاید کمی کمتر یا بیشتر و تماس یک لحظه زیر مادیات و کاغذ ناچار. می نویسم روی کاغذ یا دستمال که چرا و چگونه و چقدر طول خواهد کشید زیارت آبی ترین ها که کوتاهتر از یک نفس و طولانی تراز یک عمر به باد رفته است... و بعد سالهای بدون آبی و بی رنگ و در سطح و بی عمق در پیش رو و فکر لغزیدن سکه ها... و باز خواب می آید از نوع دوم که بدون لذت روبای آبیست و فقط عذاب انتظار ثانیه هاست که دوخته شده اند و فردای مرکزی را دورتر و دورتر نشان میدهند... و آن احساس عجیب که گویی اعضای بدنت متعلق به زمان و مکان دیگریست و باز صدای نا همگون بلند و خواب و خواب و بیهودگیهایی که هرگز به آنها دل نخواهی داد و نخواهی بست و نخواهی دید و نخواهی کرد

من منتظر معجزه ای پر صدا هستم. به آبی ها فکر نکنم. فکر نکنم. رهایی از دنیای غیر متعلق. عمرم کوتاهتر می شود و باز بی خبری ام فریاد می کشد. هستم اینجا در اشتباهات مکرر و مکرر و تکرار و تکرار. اینجایی که مکانی نیست و نه زمانی و متعلق به من نیست و نه من به آن. سرمای تیزی در رگهایم می دود.. زیر پوستم. خونم یخ میزند و ترک می خورد

می ترسم، دلهره دارم، و با اینکه می ترسم و دلهره دارم هنوز سرخوشم. سرخوش و مست از لذت ظریفی که زیر پوستم می دود و مرا به چهارده سالگی بر می گرداند

پیرم، خسته ام، و با اینکه پیر و خسته ام سرمست و لبریز چهارده سالگی ام. و امروز حتی غم پیری و خستگی در من راه نمی یابد. راه بیست و نه ساله ای را در پنج دقیقه طی کردم و با اینحال با خیال و بی خیال، امروز امروزم

سالها می گذرد و دیگر سر خوشی نمانده..سوزشی در گلویم.. قرصم.. آبم.. و آبنبات نعنایی.. امروز بر خلاف همیشه گرمم است.. تب می کنم. فکر می کنم. به تب فکر می کنم. به آن تبهای دیگر فکر می کنم. به جنگ فکر می کنم. به رفتن و نماندن و نبودن و دیگر هرگز ندیدن. به آنها فکر می کنم. به چهارده سالگی. به چیزهای همیشگی فکر می کنم. به چیزهایی که هرگز فکر نمی کنم فکر می کنم. به طعم تلخ اکالیپتوس

...چهارده ماه بعد...فردای مرکزی هرگز نیامد...

چشم آدمها بسته

.