Tuesday, November 20, 2012

Perth was shiny


مامان برنج دم می‌کند، بابا سریال می‌بیند، یاسمن کفش می‌خرد، خاله ملافه می‌دوزد، نسترن کتاب می‌خواند، مراد از سر کار بر می‌گردد، نان خریده... هوا دارد گرم می‌شود، فردا می‌رویم سوان وَلی.

همه چیز همانطور است که باید باشد. همه چیز سر جای خودش است. انگار دنیا درست است و هیچ چیزی نمی تواند این پازل چیده شده را به هم بریزد.

من؟... من سه روز است که فکر می‌کنم دو ماه گذشته چقدر همه چیز درست سر جای خودش بود و هیچ چیز زندگیم کم نبود و الان  سه روز است که باز یک جای کار می‌لنگد...

اسکایپ را باز می‌کنم

Sunday, September 02, 2012

یازده شهریور هشتاد و هفت



یازده دقیقه مانده به پایان روزی که چهار سال پیشش شروع چهار سال بهترین دوران زندگیم بود.
و این بهترین همچنان ادامه دارد
برای بهترینم
برای زندگیم
برای تو
برای منی که ما شد

Tuesday, June 19, 2012

اِم بی اِی اینترنشنال بیزنس... تمام


"وقت تمام شد. خودکارها زمین." حتماً وقتی‌ ناظر جلسه داشت ورقه را از دستم میگرفت متوجه لرزش دستم شد، مطمئنم به خاطر همین بود که ناگهان لبخند زد. وقت کم آورده بودم و نرسیده بودم از اول جواب‌هایم را چک کنم، آنهم چه امتحانی‌؟ فایننس که بیشتر از هر درس دیگری در زندگی‌ام برایش زحمت کشیدم، پنج شب پشت سر هم نخوابیدم، مطمئنم که حتماً مثبت و منفی‌ای چیزی اشتباه کرده ام. اما حالا دیگر واقعاً چه اهمیتی دارد؟ دو سال به سرعت باد گذشت و من تا دقیقه‌ای که ورقه را دادم فکر می‌کردم که چقدر خوب که تمام شد.

حس تلخ عجیبی ناگهان هجوم آورد، درست دوازده دقیقه بعد از پایان امتحان، وقتی‌ که در کافهٔ بزرگ دانشگاه نشسته بودم و قهوهٔ کم شیرینی را که جِیسی برایم خریده بود مزمزه می‌کردم و فکر می‌کردم که کاش می‌شد آخرین قهوه‌ای دانشگاهم کمی‌ شیرینتر باشد. جیسی بی وقفه حرف می‌زد و من به چک چک باران بیرون از پنجره زل زده بودم که روی میزهای حیاط دانشگاه می چکید و فکر می‌کردم که چقدر ناگهان همه چیز قشنگ تر از همیشه شده و چقدر دیگر همه چیز مال من نیست. چشم‌های جیسی سبز و براق است و نگاهش همیشه تیز، ظاهرش امروز برایم غریبه بود، عادت داشتم با کت و شلوار اطو کشیده ببینمش، امروز پولیور و جین و کفش کتانی با شقیقه‌های خاکستری‌اش هماهنگی‌ نداشت.

با تمام وجود حس کردم که "دیگر تمام شد" و از حالا به بعد باز زندگی‌ جدی شروع می‌شود و من کلاً زندگی‌ جدی را ترجیح نمی‌‌دهم چون ۱۰ سال فاصله بین آن دانشگاه و این یکی‌ بهم نشان داده بود که گاهی چقدر زندگی‌ جدی می‌تواند کسل کننده بشود، و من آدم بازی‌های جدی نبوده‌ام و نیستم و کلاً موجود مزخرف و عق آوری می‌شوم وقتی‌ که زیادی جدی بشوم

ناگهان دلتنگ شدم، برای کلاسها و استاد‌هایی‌ که یکریز برایشان خود شیرینی‌ و اظهار فضل می‌‌کردم. برای اینکه دو سال فراموش کردم زن سی‌ و خورده ساله‌ای هستم در جمع دوستانی که همه بیست و خرده‌ای بیشتر ندارند. گرچه گاهی یادم می‌آمد مثل همان شب توی آن بار ایرلندی که عمر ردبولش را به مارگاریتای من زد و مرا مامان صدا کرد. عمر اولین دوستم بود، از همان روز اول دانشگاه که رفتم سر اولین کلاس و یک راست کنارش نشستم. از اسمش هم جا خوردم، آدم از موهایی‌ به آن بوری و چشمهایی به آن آبی‌ای انتظار جیمز یا مایک یا یک همچین چیزی دارد. رچیت هم بود، اسیش و برایان و جِی و آنتونی و گری هم. تا آخرش هم بودند هنوز هم هستند به جز آنتونی که برگشت فرانسه و حتی خداحافظی هم نکرد.

دوازده دقیقه بعد از امتحانِ آخر آنقدر غمگین شدم که در راه برگشت یکسره فِرست اَونیو را رفتم تا ته و سِکند را برگشتم و هی‌ رفتم و برگشتم، باران هم می آمد، از خدا چه پنهان چاوشی هم گوش دادم و هی‌ اشک ریختم. اصلاً دلم برای استاد‌های خشک و عبوس و کلاس‌های خواب آور و تحقیق‌ها و مقاله‌های سنگین هم تنگ شد، اصلاً دلم می‌خواست امشب هم تا صبح فایننس بخوانم و بر پدر هرچی فایننس لعنت بفرستم. از دست مراد هم طفلک کاری ساخته نشد. بَرم داشت برد یک رستوران چینی‌ با بوفه دریایی‌ که فارغ التحصیلی‌ام را جشن بگیریم. از همانها که یک اجاق گاز کوچک با یک قابلمه آب جوش می‌‌گذارند جلوی آدم تا هر چیزی دلش خواست خودش تویش آب‌پز کرده و میل کند و کلاً تمام کانسپت هنر آشپزی را ببرد زیر سوال. حالا بماند که آنهمه جک و جانور دریایی‌ دلم را بهم زد و کارم به قرص و نبات داغ کشید.

از فردا دیگر از درس خبری نیست و باید بروم دنبال کارهای اسباب کشی‌ به خانهٔ جدیدی که گرفته‌ایم، آنهم درست در هول و ولای امتحاناتم و اینکه چقدر دلشوره کشیدم که اگر به موقع پیدا نکنیم و اگر خوبش را پیدا نکنیم و اگر دور باشد و اگر فلان و اگر بهمان. حالا باید سعی‌ کنم به این فکر کنم که خانه‌مان اتاق زیر شیروانی دارد و اتاقهای زیر شیروانی کلاً حال آدم را بهتر می‌کنند، البته این‌ یکی بیشتر از بیرون حال آدم را بهتر می‌کند چون سقف اتاق زیر شیروانی‌اش از تو شیب ندارد و اصولاً خدا خیر ندهد به معمار‌هایی‌ که یک سقف کاذب صاف میزنند زیر سقف شیب دار زیرشیروانی و حال آدم را می‌گیرند، و تازه زیادی هم بزرگ است، اتاق زیرشیروانی که نباید آنقدر بزرگ باشد، برعکس باید آنقدر تنگ باشد که وقتی‌ آدم می‌نشیند زانویش صاف نشود و وقتی‌ می‌ایستد کمرش.

اما به هر حال من خانهٔ جدید را دوست دارم، یعنی‌ خیال می‌کنم که دوست دارم چون زیاد یادم نمی‌‌آید چه شکلی‌ است در واقع فقط یک بار دیدمش آنهم موقعی‌ که فقط به این فکر می‌کردم کاش امتحاناتم زودتر تمام بشوند و خلاص بشوم و بیفتم دنبال اسباب و اثاث، و چه می‌‌دانستم که قرار است انقدر حالم بد بشود؟


Sunday, May 20, 2012

...then it comes to be that the soothing light...


كر می‌شوم
از نبضی كه كر شدنم را نشانه گرفته است
كور مي شوم
از خطی كه كور شدنم را نشانه گرفته است
لال می‌شوم
از صبری كه لال شدنم را نشانه گرفته است
ذوب می‌شوم می‌ريزم 
درد می‌شوم
چيزی نيست
درد، من می‌شود
تنم درد می‌شود
دردم تن می‌شود

Thursday, November 10, 2011

مرا به خانه ام ببر

گوگل مپ را باز کردم، با دستم خط کشیدم از استرالیا به سمت غرب، از سرتاسر اقیانوس هند رد شدم تا آسیا، روی ایران زوم کردم، روی تهران زوم کردم ، خیابان ولی‌ عصر را دنبال کردم ، از پارک ملت رد شدم و پیچیدم در کوچه‌ای آشنا، وسط کوچه ماندم. از کل این جهان این تکه سهم من است. خانهٔ سفیدی که در رگهایم جاریست. پدر و مادرم را حس کردم که جلوی تلویزیون چای عصرشان را می‌‌نوشند. نگاهشان کردم، لمسشان کردم، دستم را دور تا دور آشپزخانه صورتی‌ گرداندم، روی موهای نرم مادرم، روی دست‌های گرم پدرم، دست کشیدم روی میز گرد آشپزخانه، روی استکان‌های بلور، روی تخته چوبی، روی جدول روزنامه، دست کشیدم، نوازش کردم، بوی خانه‌ام در سرم پیچید و رد انگشتانم بر صفحهٔ مانیتور...

Sunday, September 18, 2011

یا مرگ یا توری


پنج سالم است. علی‌ هم پنج ساله است، یک مشت بچه در خانه تنها هستیم. می‌رویم پای پنجره اتاقم که سگ‌ بزرگ همسایه پشتی‌ را تماشا کنیم. موقع باز کردن پنجره توری از جا در می‌ آید و می‌‌افتد. علی‌ جیغ می‌‌کشد و فرار می‌‌کند، من بین زمین و آسمان توری آلومینیومی زشت و گنده را می‌‌گیرم، آویزان از طبقه سوم، لبهٔ تیز توری دستم را پاره می‌‌کند، درست روی مفصل پایینی شصت دست چپم. زورم به توری نمیرسد همینطور معلق توری سنگین را که از پنجره آویزان شده، نگه می‌‌دارم، خون از پشت دستم چکه می‌‌کند و من وحشت کرده‌ام که اگر توری از دستم ول شود جواب مامان را چه بدهم؟ البته مامان زیاد اهل دعوا کردن نیست، اما به نظرم توری مهم‌ترین چیز زندگی‌ می‌‌آید، اصلا انگار ناموسمان به این توری وصل است، نخیر راهی‌ نیست باید آنقدر توری را نگاه دارم که یا کسی‌ نجاتمان بدهد یا هردو باهم بیفتیم و بمیریم

دقایق به کندی می‌‌گذرند، از مامان خبری نیست، دستهایم کرخ شده اند و درد می‌‌کنند ، سگ همسایه هم رفته توی لانه اش. کاری از دستم بر نمی‌‌آید، با تمام وجودم گریه می‌‌کنم، ولی‌ توری را سفت چسبیده ام. یک ساعتی‌ می‌‌گذرد، شاید هم کمتر مثلا پنج دقیقه چه می‌‌دانم من فقط پنج سالم است و هنوز ساعت بلد نیستم

بالاخره سر و کلهٔ عمو جعفرِ سوپرمن پیدا می‌‌شود و در حالی‌ که قاه قاه به وضعیت من که ساعتها یا دقیقه هاست توری را معلق نگاه داشته‌ام می‌‌خندد، به دادم می‌‌رسد. پشت سرش هم مامان و بابا می‌‌آیند

دستم را بخیه نمی‌‌زنند، "خودش خوب می‌شه" با یک چسب زخم، چند قطره اشکِ مامان و  کمی‌ سرزنش "توری اصلاً چه ارزشی داشته" و "اگه خودت می‌‌افتادی چی‌ " و چند بغلِ مهربان "الهی قربونت برم ، تو چقدر فداکاری "(و احمق!، البته این را به رویم نمی‌‌آورند تا ۱۵، ۲۰ سال بعد)، قضییه خاتمه پیدا می‌‌کند

جای زخم روی دستم هنوز هست، نشانهٔ اولین و آخرین پطرس بازی زندگیم

Monday, August 08, 2011

................

شانزده مرداد هزار و سیصد و نود
عمو منصورم، پدر دومم رفت
و من بیشتر از ده هزار کیلومتر دورم... و بیشتر از ده هزار قلب شکسته غمگینم

Friday, June 24, 2011

Don Corleone

چند روز است که باد بی‌وقفه زوزه می‌کشد. باد لعنتی امروز کارش از زوزه گذشته و تقریبا فریاد می‌کشد. صدایش را دوست ندارم. عصبی‌ام می‌کند، انگار ناگفته‌های غمگینم را که ته گنجه‌ای پنهان کرده و کلیدش را بلعیده‌ام، به صورتم می‌کوبد.
من خوشحال بودم....، تا روزی که تو مریض شدی... پیر شدی.. و به من یادآوری کردی که آدم‌ها پیر می‌شوند و بیمار و بعد یک روز بی‌سر و صدا می‌روند و اصلآ هم به هیچ جایشان نیست که تو دوری... خیلی دور.
من خوشحال بودم تا روزی که باد زوزه کشید و گفت عمو منصور دارد می‌رود.... و تو کنارش نیستی تا دستهای گرم و پیرش را بگیری... تا برای آخرین بار تخته بازی کنید و او تاس بگیرد و ببرد... مثل همیشه ببرد
...

Wednesday, March 30, 2011

8 of destiny

در هشتمین بهترین شهر جهان زندگی‌ می‌کنم
از هشتمین بدترین شهر جهان آمده ام
+

پ.ن. از دیدن تهران در لیست بدترین‌ها قلبم شکست

Sunday, October 17, 2010

sweet home

در بالکن کوچک خانهٔ کوچکم نشسته ام. اینجا در نیمکرهٔ جنوبی بهار است و نسیم مطبوعی می‌‌وزد. روی رودخانهٔ بزرگ پشت خانهٔ کوچکم قایق‌های زیادی حرکت می‌‌کنند، قایق‌هایی‌ با بادبانهای سفید و رنگی‌. دلم نمی‌‌خواهد کنار رودخانه باشم، نه حتی روی قایق ها. دلم مادرم را می‌خواهد. پدرم را... دلم می‌خواهد شش ماهه باشم در آغوش مادرم، پدرم از بالای شانهٔ مادرم سرک بکشد و مرا بخنداند. دست بکشم روی شکم مادرم و با خواهر‌های بدنیا نیامده‌ام حرف بزنم... مادرم در شیشه شیر چایی شیرین رقیق آماده کند و پدرم مرا روی زانوهایش تاب بدهد و بخواند: هوا لی لی لا لا کرده
یا شاید هشت ساله... ملافه ها را روی میز بکشم و بخزم زیر میز و با خواهر‌هایم وانمود کنیم که مروارید و مارگریت و گیلدا هستیم، طوفان سختی آمده و ما در چادر کوچکمان وسط جنگل می‌‌لرزیم و ترسیده ایم
بزرگترین دغدغهٔ ذهنی‌‌ام پیک شادی عید باشد و فندق‌های سربسته
بزرگسالی سخت است
کودکی آسان بود

Friday, October 08, 2010

nothin' much

خواب می‌‌بینم زمستان است. من و لیلی شمشک هستیم. هوا دارد تاریک می‌‌شود و ما تمام پیست را پله می‌زنیم و می‌‌رویم بالا، سوت و کور است، برفها کمی‌ آب شده اند و اینطرف و آنطرف چاله‌های آب بزرگی‌ درست کرده اند، سیاه و دلهره آور، و من در خواب به شدت نگران گرم شدن زمین هستم و اینکه چه به سر اسکی بازان خواهد آمد اگر داخل این گودال های آب بیفتند!  به پیرمرد تله سیژ بان می رسیم ، وسط پیست سیژ را خاموش کرده صندلی‌ را با دست نگه داشته و درحالی که سیگارش گوشهٔ لبش است غرولند می‌‌کند: چرا اینقدر دیر کردید؟
بیدار می‌‌شوم و گریه می‌‌کنم. دقیقا نمی‌‌دانم چرا.....

Friday, August 20, 2010

Perth

بیشتر از دو ماه است که آمدم این سر دنیا. قاعدتاً باید برای غربت زدگی زود باشد اما نیست! حتی برای چیزهایی دلتنگی‌ می‌‌کنم که ازشان فراری بودم. زندگی‌ عجیبی‌ است
کنار دانشگاهم یک دبیرستان است که گاهی‌ از وسط آن رد می‌‌شوم ، مدرسه‌ای با دیوارهای رنگی‌، با بچه‌هایی‌ شاد، مدرسه نه در بزرگ خاکستری دارد نه چفت آهنی سنگین. نه صف صبحگاهی دارد نه شعار هفته. در دانشگاه همه کارکنان و اساتید زیادی مهربانند. یک چیزیشان می‌‌شود از بس لبخند می‌‌زنند و پیشنهاد کمک می‌‌دهند. کسی‌ با کسی‌ کاری ندارد. همه جا بی‌ نهایت تمیز و زیباست ، با آدمهای رنگی‌. استاد موظف است قبل از دانشجوها در کلاس حضور داشته باشد تا بساط لپ تاپ و پروژکتور را راه بیندازد. "کمک" اینجا یک پیش فرض است، برای هر کسی‌ که از دستش بر بیاید. اینجا همه چیز در دسترس است
  اینجا خوب است... اینجا قشنگ است ولی‌ خانه من نیست

Sunday, May 30, 2010

Dedicated to Neda, Amirali, Aryan


چهار سال پیش بود. ما یک اکیپ خوشبخت بودیم. یک روز قرار گذشتیم جام جهانی‌ چهار سال بعد را همه با هم حتی اگر شده زمینی‌، برویم آفریقای جنوبی برای دیدن بازی ها. الان چهار سال بعد است. از آن اکیپ دو نفر حذف شدند. دو نفر طلاق گرفتند. یک نفر رفت آلمان. من هم دارم می‌‌روم. آفریقایی دیگر در کار نیست ، نه هوایی نه زمینی‌. تقریبا اکیپی هم باقی‌ نمانده. فقط خاطره‌های پررنگ

Monday, April 12, 2010

GiveUp

هفتاد و پنج سال پیش از این، کولی قرمز پوش گیس سفیدی، کلیدی به من داد و گفت بگشا. هرگز توضیحی نداد و اشاره‌ای نکرد. هفتاد سال به فرو کردن کلید در سوراخ‌ها گذشت. پنج سال است که کلید را قورت داده ام. کولی هم حتما تا الان مرده... گور پدرش

Thursday, January 14, 2010

Memory Remains...

دوست ندارم در صفحه مانیتور ببینمت ، با آن همه مکافات‌ها و وقفه‌ها و کندی ها. دوست دارم بیایی روی همان کاناپه بزرگ زرشکی دراز بکشی، لواشکت را مزمزه کنی‌ و غر بزنی‌ که هیچی‌ برای دیدن نداریم. که یک اپیزود فرندز برای هزارمین بار یا بهتر از آن "هاو آی مِت یور نَنَت" ببینیم و با هم قهقهه بزنیم. که صد فیلم خوب را زیرورو کنیم و آخر یک فیلم خاله زنکیِ خوش رنگ و لعاب ببینیم که حالمان بهتر شود.
نمی‌توانم فکر کنم که دیگر اینجا زندگی‌ نمی‌‌کنی‌، که دیگر شدی یک عزیزِ دور، از همانها که آدم سالی‌ یکبار یا دوبار می‌بیند و دیگر زیاد آشنا نیستند ، همیشه چیز جدیدی درشان پیدا می‌‌شود، فرق کرده اند. دوست ندارم تمام مکالماتمان به "تعریف کن از آنجا" محدود شود، دوست دارم مثل همیشه اس‌ام‌اس بزنم که "کُج" یا یه کلام "میم ب ث حداکثر" یا شبیه این. که منظورم را بفهمی و هیچ وقت نیازی به توضیح نباشد. دوست ندارم مهمان بیایی و همه دورت جمع شوند، دوست دارم با هم برویم مهمانی یک گوشه، عالم و آدم را مسخره کنیم و با مخلوط چرندی از انگلیسی‌ و آلمانی و فرانسه حرف بزنیم که کسی‌ نفهمد. که وقتی‌ مهمانی دارم از صبح بیایی و گل کلم و هویج خرد کنی‌. که جزئی از روزمرگی باشی‌، ملموس باشی‌...که هفته‌ای هفت روز بیایم خانه مامان، که بدانم هستی‌، روی بومت رنگ می‌‌مالی‌ یا دل و رودهٔ فتوشاپ را ریختی بیرون یا کتاب می‌‌خوانی. که صبح‌ها بیدارم کنی‌ که با هم صبحانه بخوریم، که تنهایی‌ صبحانه خوردن جرم باشد. که بی‌ وقفه بخوریم و به پرخوری‌هایمان بخندیم به ذرت‌ها و تخمه ها، که بد اخلاقی‌ کنی‌، نیش بزنی‌ و من سگ شوم، پاچه بگیرم. که بعد اس‌ام‌اس بزنی‌ و آشتی کنیم. که دایرهٔ دوستانت نوشین و ثمره و شبنم باشد، نه سُلن و الکساندرا و ریچارد و کوفت و زهر مار. که آنوم را آنوم صدا بزنی‌ و قربون صدقهٔ مامان بری و با بابا کل کل کنی‌. که پشت کامپیوترت بشینی‌ و داد بزنی‌ که خیلی‌ کار دارم اما یک ثانیه بعد بیایی که شش نفری جمع شویم ، اکیپ شویم و دیگر هیچی‌ به هیچ جایمان نباشد، ولو شویم جلوی تلویزیون و فیلم ببینیم. مراد روی مبل خوابش ببرد و مهرداد روی زمین. من و تو یاسی و کوروش تا دم صبح مثل جغد بشینیم و از خوابیدن آن دوتا لجمان بگیرد. که یادمان نرود پشت در را قفل کنیم یا در اتاق مامان اینا را باز. که مثل تمام این بیست و چند سال سه خواهر باشیم و همه بگویند "خوش به حالتون"
دلکده را چکار کنم؟ سی‌دی‌هایم را چکار کنم؟ طراحی‌‌های تازه‌ام را چکار کنم؟ خبر‌های جدید و اتفاقات ساده و کوچک را چکار کنم؟ داستین مرد نصفه ، گری مرد پیر و کلینت چوب شرقی را چکار کنم؟ ماشینت، اطاقت، کتابخانه ات، لباسها و کفشهایت فحشم می‌‌دهند، سیلی‌‌ام می‌‌زنند، دردم می‌‌آید... این خلاء بزرگ را چکار کنم؟ با چی‌ پر کنم؟ دوست ندارم به نبودنت عادت کنم، دوست دارم باشی‌ و به بودنت عادت کنم ، مثل همیشه. که خیلی‌ چیزها "هایا" باشد، که این همه درد نداشته باشم... که رسم زندگی‌ این نباشد و این دور شدن‌ها از تمام فرهنگهای لغت دنیا حذف شود، که ما "ما" باشیم، همگی‌، همیشه...

برای خواهرم، که لوسیمِی شد و رفت به سرزمین مهاجران...

Tuesday, December 15, 2009

Why always moving the cheese?

ساعت شش و نیم عصر، پس از یک هم آغوشی یک دقیقه ای، تاتو -عقربهٔ بزرگ- رو کرد به نانو -عقربهٔ کوچک- و گفت : "نانو جان، من از این با هم خوابیدن‌های ساعتی‌ یک بار خیلی‌ راضی‌‌ام ، اما چرا همیشه من زیر هستم و تو رو؟ گاهی‌ تغییر بد نیست ، نه؟" نانو از آنجا که جانش برای تاتو در می‌‌رفت ، قبول کرد که هر طور شده تا ساعت بعد جایشان را با هم عوض کنند

ساعت هفت و سی‌ و پنج دقیقه، صاحب ساعت متوجه شد که عقربهٔ کوچک ساعتش سر جایش نیست. نه اینکه نانو زیر تاتو رفته بود، اصلا دیده نمی‌شد. این شد که پیچ گوشتی‌اش را برداشت و افتاد به جان ساعت و دل و روده‌اش را ریخت بیرون، و چنان بی‌ ظرافت به تعمیر آن‌ پرداخت که تاتوی ظریف بیچاره را شکست و ناچار شد ساعت را بدهد بیرون تا برایش عقربهٔ بزرگ جدیدی بگذارند. پس از آن‌ تاتو در تمام مدتی‌ که در سطل آشغال بود با حسرت به نانو و پارتنر جدیدش نگاه می‌‌کرد و هر یک ساعت یکبار چنان دل ضعفه و رنجش عمیقی به او دست می‌‌داد که آخر طاقت نیاورد و قبل از پر شدن سطل آشغال خودش را کشت

البته ما در دنیای ساعت‌ها زیاد وارد نیستیم و شاید هرگز متوجه نشویم که آنها چطور جایشان را عوض کردند، و یا اینکه یک عقربه چگونه خود کشی‌ می‌‌کند، اما در اینکه این داستان یک نتیجه گیری اخلاقی‌ بسیار واضحی داشت، شکی‌ نیست

Saturday, October 31, 2009

Patriotism

Iran... It's what "I ran" from.

Wednesday, October 21, 2009

My daily prayers (I)

خدایا از تو متشکرم كه به من مژه های بلند دادی. گر چه صاف و بور هستند ولی باز هم متشکرم كه فکر اختراع ریمل و فرمژه را به سر آدمها انداختی تا مژه های من دیده شوند. خدایا از تو متشکرم كه به من یک ماشین سیاه دادی كه از گرد و خاک ساختمان همسایه هر روز بی توجه به کارواش دیروز خاکی بشود. چون حتی با ماشین خاکی و کثیف هم خیلی راحت تر الان به پاسداران گلستان هشتم می روم. همچنین از تو متشکرم كه کلوچه فومن را آفریدی تا من در مواقع تنبلی به جای صبحانه بخورم. ضمنا من سی و یک سالگی را دوست دارم اما ممنونم كه گاهی به فکر بعضی آدمها می اندازی كه بگویند بیست و چهار ساله به نظر می رسم. احساس خوبی است. مرسی.

پ.ن. دعاهای روزانه ، گهگاه از همین بلاگ

Sunday, May 24, 2009

Dear Diary, today was...

شیر آب را بست. حولهء سبز رنگش را پوشید و حولهء نارنجی اش را پیچید دور موهایش. فنجانی قهوهء داغ برای خودش ریخت، سی دی اِسلو جَز محبوبش را گذاشت داخل دستگاه و نشست جلوی آینه. جرعه ای از قهوهء خوش طعمش مزمزه کرد و پک آرامی به سیگارش زد و در حالیکه با برس نرمی، سایهء طلاییش را روی پلکش می کشید، فکر کرد که خوشبختی می تواند همین چیزهای ساده ای باشد که گاهی اصلاً به چشم نمی آیند. زن به تصویر خودش در آینه نگاه کرد و لبخند زد. زخم خشک شدهء کنار لبش کشیده شد و به سوزش افتاد. زن باز هم لبخند زد

Sunday, May 10, 2009

I could have a Saloomeh...

ساعت پنج عصر است سالومه تو چرا چهار بار پلک زدی ، چرا سه بار خندیدی و چرا هفت بار رنگت پرید؟ قانون بازی را رعایت نکردی سالومه. پنجِ عصر باید پنج بار پلک بزنی ، چهار بار بخندی ، سه بار اخم کنی و نهایتاً دو بار رنگت بپرد. این رنگ پریدگیِ هفت باره ات، پنجمین کوکوی ساعت دیواری را در ته گلوی جوجهء بیچاره خفه کرد. او چه گناهی دارد سالومه؟
سالومهء رنگی رنگی

Sunday, May 03, 2009

برمی گردم

شاید روزی که مرحمی ، دارویی ، مُسکنی بر روی زخمهایم........ پمادی ، بتادینی ، چسب زخمی ، فوتِ خنکی حتی... نه؟ به درک! برمی گردم

Tuesday, March 10, 2009

Die a little

تا به حال خودم را از بالا نديده بودم. عجيب به نظر مي رسد. خدا را شكر نحوهء دراز كشيدنم ناجور نيست، در واقع كمی هم شاعرانه است. گردنم به يك طرف خم شده و تقريباً به حالت سه رخ افتاده ام. چقدر خوب كه موهايم را زير روسری باز می گذاشتم كه باعث شده موهايم امشب وحشی و آزاد روی آسفالت پخش شوند. صورتم موقع پرت شدن از شيشه جلو زخمی نشده و فقط كمی خون گوشه لبم ماليده كه چندان هم محسوس نيست، انگار كه كمی از ماتيك قرمزم پس داده باشد. واقعاً خوشحالم كه چشمهايم باز نمانده و قيافه ام ترسناك نشده است. صورتم آرام است و نيم لبخندی هم روی لبم به چشم مي خورد. مي دانم كه الان بايد به چيزهای مهم تری فكر كنم اما انگار ممكن نيست. تمام حواسم به بدنم است
صدای آژير مي آيد، آمبولانس نزديك مي شود. كی تلفن زده؟ نبضم را مي گيرند، "هيچ..."، لااقل مي توانستند كمی تظاهر به ناراحتی كنند، اما آنهم هيچ. بلندم می كنند و می گذارند روی برانكارد. توجهم به شیء كرِم رنگي كنار جوب جلب مي شود. وای دفترم...! نه،... آن دو داستان ناتمام
..........
گويی چيزی مرا در خود می كِشد، سرفه ای می كنم و بلند می شوم و می نشينم. به مامور امداد كه وحشت زده نگاهم می كند، جوب را نشان می دهم و می گويم: دفترم

Tuesday, March 03, 2009

Devil Inside

همه چیز از فرق سرش شروع شد. از یک خارش عجیب در انتهایی ترین نقطهء بالای سرش. پوست سرش رفته رفته برجسته شد و یک روز هشت انگشت از بالای سرش زد بیرون. کم کم سرش شکافت و دو تا دست بیرون آمد و همینطور که آرام آرام بدنش را به دو نیم می کرد، موجود سرخ و زشتی از داخلش بیرون زد و وقتی کاملاً بیرون آمد، آدمِ دو نیم شده را برداشت و انداخت توی سطل. از حالا به بعد او حکومت می کرد....

Wednesday, February 25, 2009

Prejudice

حاج اکبر، بزرگ و چشم و چراغ راسته فرش فروش های بازار، پاشنه کفشها را خوابانده، تسبیح شاه مقصود گران قیمتش را گرفته بود دستش و تند تند در کوچه قدم بر می داشت. عیالش طبق معمول با بیست سی متر فاصله پشت سرش راه می آمد. حاجی خون خونش را می خورد " چه معنی داره این ضعیفه پا میشه میاد دم حجره..." حاجی خوش نداشت با زنش تو کوچه و برزن دیده شود، مگر نه اینکه جای زن جماعت در خانه ست، شرمش می شد، فی الواقع کسر شأنش می آمد با زن در خیابان دیده شود، حال اگر این زن، عیالِ جوان و خوش بر و رویش هم باشد که دیگر فبها. همین بود که همیشه حداقل بیست قدم جلوتر راه می رفت. زن بیچاره چادرش را با یکدست محکم چسبیده بود بیخ گلویش و با دست دیگه لبه چادر را زده بود زیر بغلش و مجبور بود تقریباً بدود تا کماکان همان فاصله بیست قدمی را با مردش حفظ کند.
حاج اکبر، فرو رفته در خشم و غیض، چنان سریع قدم بر می داشت که وقتی پیکان جوانان شیری رنگ از کنارش رد شد و زد روی ترمز و سه نفر از آن پیاده شدند و دهان زن بی نوا را گرفتند و چپاندنش توی ماشین، اصلاً متوجه نشد.
نیم ساعت بعد وقتی که حاجی بعد از گذشتن از آنهمه کوچه و پس کوچه های پیچ در پیچ، دم در خانه رسید اصلاً خبر نداشت که زنش نیمه برهنه زیر دست سه مرد گردن کلفت دارد خون بالا می آورد.
فردای همان روز دهان به دهان گشت که زن حاج اکبر معلوم نیست با کدام از خدا بی خبری فرار کرده و حاجی را با پنج بچه قد و نیم قد تنها گذاشته، هر چند که کسی هرگز چیزی به روی حاجی نیاورد.
حاجی از همان روز آسه می رفت و آسه می آمد. کمرش در عرض بیست و چهار ساعت خم شده بود و کل موهایش سفید. نه از غصه، که از بی آبرویی. حتی وقتی جسد برهنه تکه تکه شده زنش را در تپه های بیرون شهر پیدا کردند تنها حرفی که زد این بود: سزای زنِ نانجیب همینه. خدا جای حق نشسته.

Thursday, February 19, 2009

All the things I can do

اگر روزی فالگیر شوم یقیناً نوآوری خواهم کرد. یعنی این کلیشه های همیشگی ورق و قهوه و تاروت و کف دست و هاله و رنگ و چشم بودا و تخم پلنگ را به دور خواهم ریخت و اسباب دیگری چون "چیپس و پنیر" رو خواهم نمود. چیپس را که توی ظرف بریزی برای هیچ دو نفری یکسان نخواهد ایستاد و از این راه، روح و روان و درونیات و خلقیات آدمیان را به هم خواهم بافت. سس که رویش بریزد، مردان بلند بالا و زنان سیاه چشم باریک اندام به زندگیشان خواهم آورد و دشمنان موذی و دوستان دوچهره از زندگیشان بیرون خواهم راند. مرگ و فرزند و ثروت و سفر هم از آب شدن پنیرها بر تقدیرشان خواهم افزود و سپس چند اسکناس سبز به جیب خواهم زد.

فقط اگر روزی فالگیر شوم...

پ.ن. زیر نویس فارسی فیلمی که ساعتی پیش دیدم بسیار مفرح بود، از آن جمله:

-I don’t wanna go with the bus, The bus sucks!

من نمی خوام با اتوبوس برم، اتوبوس و بمک!

Tuesday, February 17, 2009

Yo! Playstation generation!

و چه عمری از ما در پای ضبط های دو کاسته به سلکشن کردن گذشت...

Thursday, February 12, 2009

When the pain is just too real

ناچارم نوشته بگویم. به زبان که نگذاشتید. از آن خوشحالی های بی دلیلِ مقاومت ناپذیرِ خاص خودتان چنان به طرفم پرتاب کردید که اشکهای مرواریدی، نخودچی کشمش شد و ریخت توی جیب و دکمه اش را هم بست. درست مثل شوق بچگی ها، آن زمان که بیسکوییت کرِم دار را از وسط باز می کردیم و نصفهء کرم دار تَرَش را آخر می خوردیم و هرگز به خیالمان هم نمی رسید که روزی به جایی برسیم که بیسکوییت های کرِم دار را با بی تفاوتی درسته گاز بزنیم و تازه، طعم دهانمان هم از جوشانده گل گاو زبان فراتر نرود
"سلام، حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن." این علی صالحی گاهی انگار دوربین شکاری اش را می اندازد ته دل ما و هر چه آن ته هست و نیست می بیند و بعد به ری رایش می نویسد. حتماً آن روز عصر باران می آمده وگرنه مگر می شود باران نیاید و اینگونه نوشت؟ شاید دیگر عصر نباشد، شاید باران هم نیاید، شاید دیگر حتی پنجره ای نداشته باشم که کنارش بنشینم و درخت کاج را تماشا کنم، شاید دیگر سرِ انگشتانم بوی پرتقال ندهد وقتی که فکر می کنم آیا آنجا پرتقال هست یا نه و آیا پرتقال هایش شیرین هستند یا نه
شما که بهتر می دانید چقدر سخت است آدم به این چیزها فکر کند، آنهم زمانی که دستهء وسط از اطرافیان آدم بدانند یک جای کار می لنگد اما ندانند دقیقاً کجا. غارهای تنهایی هم که دیگر جواب نمی دهند نه حتی با بوی عنبر صندل، یعنی این روزها هیچ غاری جواب نمی دهد، حتی بعید می دانم آن غاری که زیر نامش روی لوح سنگی سر درش یکی نوشته خرم آباد هم جواب بدهد وقتی ثانیه های آدم یکی ذکر و یکی کفر می شود. خواستم بگویم دلگیرم، گرچه بهتر می دانید

Monday, February 09, 2009

That's the way it goes

بگذارید ببینم، بله، درست ساعت هشت و دوازده دقیقه صبح روز سه شنبه بود که ساحره کوچک متوجه شد چوب دستی اش درست کار نمی کند. ماجرا از این قرار بود که هنگامیکه ساحره از خواب بیدار شد و چوب دستی اش را به سمت دمپایی روفرشی هایش تکان داد، یک لنگه از آنها از انتهای اتاق پرتاب شد و درست به پیشانی اش خورد
ساعت پنج عصر همان روز، ساحره بعد از گذراندن یک روز پر دردسر، شامل حوادثی چون پاشیدن آب جوش کتری روی سقف، سبز شدن هویج ها به جای رنده شدن و تبدیل حوله حمام به یک کلاف نخ، متوجه شد که نخیر! چوب دستی دیگر اصلا کار نمی کند
صبح روز چهارشنبه، ساحره از آنجا که هیچ جای معتبری برای تعمیر چوب دستی سراغ نداشت و خوب دایاگون اَلی هم که زاییده ذهن خانم رولینگ بود، در یک کلاس آزاد شعبده بازی ثبت نام کرد تا حداقل بتواند جلوی در و همسایه حفظ ظاهر بکند
ظهر روز پنجشنبه بود که ساحره ناچار شد برای برآورده شدن خواسته هایش همان کاری را بکند که سایر مردم می کردند: دعا
همان روز در گوشه ای از آسمان هشتم، فرشته قدبلندی پکیج ارسالی از ساحره را دریافت کرد و پس از بازرسی کامل، در ویتینگ لیست قرار داد


پ.ن. خواهرم، کورونا، می درخشد!

Wednesday, February 04, 2009

هیچی




رگ های چشمام، سرمهء دستام، سربالایی

Monday, February 02, 2009

Love Happens

و هنگامیکه قورباغه سبز آرزوی شاهزاده زیبا را برآورده کرد ، بوسه مقرر از وی طلب نمود تا وی را از شر طلسم جادوگر ناکس شهر زمردها برهاند. شاهزاده که جز آن چاره نمی دید لب بر لبان لزج قورباغه نهاده و بوسه سختی از وی بربود چنان که آسمان غرید و زمین سریعتر چرخید و به ناگاه صاعقه ای از میان ابرها پدید آمده ، شاهزاده زیبا را به قورباغه زرشکی چاقی با لبهای کلفت مبدل نمود.
قورباغه سبز که اوضاع چنین بدید ، آه از نهادِ سبز وی برآمده سکته ناقصی بزد و در دم فلج شد. قورباغه زرشکی کمی تامل نمود، سپس قورباغه سبز بر ویلچر نهاد و برفت و تا آخر عمر با وی شاد بزیست و توله قورباغه های بسیار پس انداخت.

Saturday, January 31, 2009

Hysteria

ساعت شش و نیم صبح بود. مرد کنار پنجره ایستاده بود و چای داغش را مزمزه می کرد. سیگاری روشن کرد و از پنجره آپارتمان کوچه را نگاه کرد. باران بند آمده بود و بوی خاک خیس خورده مشام را نوازش می داد. پای دیوار روبروی پنجره، گربه ای نشسته بود و به نظر می رسید دارد او را نگاه می کند. ته کوچه را نگاه کرد و پک محکمی به سیگارش زد ، دوباره نگاهش به گربه افتاد، احساس کرد گربه به شکل غریبی به او زل زده است. خاکستری به نظر می رسید ولی معلوم بود اگر حسابی بشورندش رنگش سفید است ، با دوتا لکه سیاه، یکی وسط دو تا چشمش و دیگری روی دمش. از یک هفته پیش تقریباً هر روز این گربه را می دید که توی کوچه نشسته و به او زل زده است. صدا زد "پیشت!" و لی گربه تکان نخورد ، حتی پلک هم نزد، همچنان با چشمهای زردش به او زل زده بود ، انگار که از چیزی دلخور است یا شاید هم اخم کرده بود. پنجره را بست و رفت تو.

عصر بود، از سر کار بر می گشت . کلید را که توی در می چرخاند احساس کرد کسی خیره نگاهش می کند، برگشت و دید کنار جوب، همان گربه نشسته و با نگاهش گویی دارد او را سوراخ می کند. یک پایش را کوبید زمین درست جلوی گربه و داد زد "پیشته ، پدر سگ!" گربه کمی تکان خورد ولی نرفت. چشمان زردش را هم از روی مرد برنداشت. رفت جلو و خواست لگدی بزند، گربه پرید و رفت عقب تر نشست و اصلاً انگار نه انگار، دوباره خیره شد به مرد. انگار که از چیزی دلخور بود، یا شاید هم اخم کرده بود. تا حالا چنین چیزی ندیده بود ، رفت بالا و از توی یخچال یک تکه کالباس برداشت و آورد انداخت جلوی گربه ، گربه از جایش تکان نخورد و حتی نیم نگاهی هم به تکه کالباس نیانداخت ، همینطور خیره با اخم نگاهش می کرد. خنده اش گرفته بود، با خودش گفت گربه ها که اخم نمی کنند! و بعد فکر کرد البته زل هم نمی زنند.

صبح بود ، چای را گذاشته بود دم بیاید، از پنجره زنش را دید که با نان داغ آرام آرام از ته کوچه می آید، و بعد گربه را دید که دوید جلوی زن و خودش را مالید به پاهایش ، با همان ادای مخصوص گربه ها که عشوه زنان طناز را به آن تشبیه می کنند. انگار دیگر اخم هم نکرده بود، حتی اگر دقت می کردی ته لبخندی هم در پوزه گربه ایش دیده می شد. زنش دولا شده بود و گربه را ناز می کرد، ناگهان احساس کرد گربه پنجول هایش را انداخته دور گردن زن و صورتش را می لیسد. جا خورد، دیده بود که سگها آدمها را به نشانه علاقه بلیسند، اما نه دیده بود و نه شنیده بود که گربه ای چنین کاری بکند، مخصوصاً حالا که احساس می کرد گربه صورتش را چسبانده در گوش زن، انگار که دارد در گوشش زمزمه می کند.

یاد حرفهای خانم جان افتاد، مادر بزرگِ نود و سه ساله اش که عقاید خرافاتی اش مایه تفریح و سرگرمی فامیل و دوست و آشنا بود. همیشهء خدا چند تا خاطره یا داستان جن و آل و پری و غول و روح و از ما بهتران داشت که تعریف کند. یادش آمد که خانم جان می گفت: "حمید جان، هیچوقت یادم نمی رود، شبی که مادرت تو را زایید، گربه سیاه آقاجان هم که همیشه در حیاط شما وول می خورد، توی زیرزمین پنج تا بچه زایید که چهار تایش مردند و یکی ماند. خود گربه هم صبح روز بعد رفت و دیگر ندیدیمش. ما ماندیم و آن بچه گربه که سفیدِ سفید بود مثل برف با دوتا لکه سیاه ، یکی بین دو چشمش و دیگری روی دمش. مادرت خدا بیامرز شیر گرم میکرد می ریخت توی نعلبکی اما بچه گربه لب نمی زد. حتی چند بار سعی کرد با شیشه شیر و سرنگ هم شیر خالی کند توی دهنش اما فایده نداشت. طفلکی یک ناله ای می کرد که دل سنگ آب می شد. مادرت طاقت نیاورد، برش داشت آورد توی اتاق پیرهنش رو زد بالا و بچه گربه را گرفت روی سینه اش. قدرت خدا را بروم، همچین که سینه مادرت به دهن بچه گربه چسبید، شروع کرد به مکیدن انگار که از روز ازل مادرش همین بوده. خلاصه ننه جان همین شد که مادرت هر روز تو را می گرفت به این سینه اش و گربه را به آن یکی سینه. تا یک روز که بچه گربه تو را چنگ کشید و زخم و زیلی ات کرد. مادرت هم جیغ کشان با جارو زد و گربه را انداخت بیرون. دیگر ندیدیمش ننه اما من در این هشتاد سالی که از خدا عمر گرفته ام (خانم جان از سالها پیش سنش را از هشتاد بالاتر نمی گفت) تا به حال نه دیده ام نه شنیده ام که گربه از سینه زن شیر بخورد."

مرد از فکر خودش خنده اش گرفت ، سی و سه سال می شود که از آن خانه رفته بودند ، مگر می شود گربه ای از آن سر شهر راه بیفتد و بیاید اینجا او را پیدا کند؟ تازه مگر گربه ها چقدر عمر می کنند؟ فوقش 10 ، 15 سال ، حتی فکر کردن به این مساله هم احمقانه می نمود.

روزها می گذشت و گربه همچنان جلوی در می نشست و با اخم زل می زد به مرد. هر وقت هم که زنش را می دید پوزه گربه ایش به لبخند مسخره ای باز می شد و میو میو کنان خودش را می مالید به پاهای زن. مرد عصبی می شد و عرق می کرد ، شبها خواب گربه را می دید و روزها خودش را. هرگز در این باره به زنش حرفی نزد، شاید می ترسید مسخره اش کند.

یک روز جمعه برفی که زنش رفته بود کرج دیدن مادرش، از صبح تا ظهر کنار پنجره نشسته بود و سیگار می کشید. گربه طبق معمول کنار دیوار نشسته بود و خیره شده بود به مرد. پالتویش را پوشید و رفت توی کوچه، پای دیوار نشست روی زمین جلوی گربه و خیره شد بهش: "از جوون من چی می خوای؟ چرا زل می زنی؟ خسته نمی شی؟ حرفی داری؟ چیزی می خوای؟ چرا نمی فهمونی بهم؟ چرا از دست من غذا نمی خوری؟ چرا گورت و گم نمی کنی؟" کم کم صدایش بالا می رفت و توجه تک و توک رهگذران کوچه را جلب می کرد. "آخه چه مرگته؟؟؟ چی می خوای از من؟ به من چه که مادرم بیرونت کرد؟ می خواستی چنگم نندازی؟ من چه غلطی کردم که هر روز عذابم می دی؟ می خوای دیوونه بشم؟ می خوای همه فکر کنن خل شدم؟ می خوای زنم ولم کنه بره؟ یا نکنه اونم مث مادرم فقط واسه خودت می خوای؟ هان؟ اصن بگو ببینم چرا از دست اون غذا می خوری؟ چرا بهش لبخند می زنی؟ چرا خودتو می مالی بهش؟ چی می گی در گوشش؟ چی می خوای از زنــــدگی مــــن؟؟؟؟".... رهگذران کوچه آن روز مردی را دیدند که سرِ گربه ای فریاد می کشد و به او برف پرتاب می کند، آن روز رهگذران دست بچه هایشان را سفت گرفتند و تند رد شدند و با تاسف از دیوانگیِ احتمالیِ مرد سر تکان دادند.

فردا شب که مرد از سر کار برمی گشت گربه را دید که افقی روی زمین دراز شده و دست و پاهایش موازی هم خشک شده اند . چشمهای زردش همچنان مستقیم توی چشمهای مرد خیره شده بودند. ترسید و دوید دم در خانه، پشت سرش را نگاه کرد، چشمهای زردش همچنان به او خیره بودند و حالا انگار بیشتر از هر وقت دیگری اخم کرده بود. وحشتزده توی خانه دوید. در اتاق خواب را که پشت سرش بست، غم عجیبی توی دلش نشست، گویی که عزیزی را از دست داده باشد. گویی سالها چشم انتظار کسی باشد و یک روز بفهمد که دیگر نمی آید. گویی پاره ای از تنش جدا شده باشد. روی تخت دراز کشید و تا خود صبح اشک ریخت.

آن روز صبح زود سپور پیر، جسد خشک شده گربه ای را از روی زمین برداشت، بدون اینکه جهت نگاه گربه را تشخیص دهد و یا حتی نیم نگاهی به چشمان زرد خیره اش، همانها که یک لکه سیاه بینشان بود، بیاندازد.

Thursday, January 29, 2009

too late , too damn late,....

همین الان و درست در همین لحظه اتفاقی برام افتاد که چنان حالم بد شده و دستام می لرزه که هر کلمه رو چند بار اصلاح می کنم. برای اولین بار با این ماسکِ فِیکِ مسخره ، همین آی دی
MyOwnNothingness
به یاهو مسنجر لاگ این شدم. اولین بار بعد از این همه سال. و اونجا ، اولین آف لاین چی دیدم

aii_np has added you to his friend list
با این پیغام
salaam , man ali hastam , rephrased

علی... همانکه هر روز می خواندمش ، همانکه بیشتر از دو سال است که دیگر نیست، همانکه دیر دیدمش ، همانکه هرگز با او حرف نزدم ، چرا اینقدر دیر.........؟ گریه امانم نمی دهد

Wednesday, January 28, 2009

I am a citizen of the planet

منصفانه نیست که من از برخی آمریکاییها بیشتر راجع به کشور و فرهنگشان بدانم ، یعنی بیشتر برای خودشان بد است. تصمیم دارم در چند روزِ آینده به "بی بی سی فارسی"(!) زنگ زده و از عمو باراک بخواهم جای مرا با یکی از شهروندان نسبتاً محترم ترجیحاً ساکن حومه نیویورک عوض کند

Monday, January 26, 2009

Smelly fridge, smeeellllly fridge, what are they feeding you

سگی در یخچالم مرده و جنازه اش را گم و گور کرده

Thursday, January 22, 2009

آدم می کِشم ، آدم می کُشم


مگر فرقی هم می کند
که قهرمان پاور لیفتینگ باشم یا پلک زدن روی عکسهایم حرام؟
آدم می کِشم ، آدم می کِشم ، آدم می کِشم
اما
آدم نمی کُشم
شاید
عجب شبِ اِگی است امشب
You and You
.

Wednesday, January 14, 2009

شوکا نامه

در روایت است که روزی نگاره خاتون ، صیبهء بالا بلند میر محمد خان راستگو و بلیغه خانم ابریشم باف که حدیث جمال و کمال وی از چهار جهت از شمس العماره تا باغهای کامران میرزا و از پایان گاه خاوران تا گلستان مغرب زمین پیچیده بودی ، از برزنی عبور همی کردی که ناگاه وی را تشنگی عظیمی فرا گرفته ، هوس قهوه فرنگی بر سر زدی. همان شد که نگاره خاتون یراق اسب خود کج نمودی و کنار کافه ای بنام در نزد اهل فرهنگ و ادب و هنر از مرکب پایین پریدی


گویند که چون نگاره خاتون بر کافه شدی نگاه ها از شش جهت بر همان جا که بودی بماندی و بر ورود وی عددی وقعی ننهادی! الا عکاسباشی آشفته ای که از دیوار و صندلی و نعلبکی و سبیل حضار کلیک کلیک عکس بگرفتی


باری نگاره خاتون در کنجی بنشستی و قهوه فرنگی مزمزه بکردی و دست نبشته ای بخواندی و در هپروت خود سیر بکردی که ناگاه در دست عکاسباشی تفنگ دولولی بدید و وی را وحشتی شگرف فرا بگرفتی چنان که زبان در کام نگاه داشتن نتوانستی و بانگ برآوردی که "وای ! واقعیه؟!" عکاسباشی بادی بر سبیل خود افکنده پاسخ بدادی که آری از راهزنان کردستان ابتیاع نمودمی که در آنجا به یک همیان اشرفی نقره از همینا به انسان دادندی! و سپس شش فشنگ سربی آن به نگاره خاتون نمایاندی و به پز دادن ادامه همی دادندی. پس از دمی عکاسباشی به ابروی چپ نگاره خاتون که از وحشت یا تعجب یا ناباوری به طاق چسبیدندی خیره گشته و قاه قاه بخندیدی و تفنگ به وی نشان دادندی تا همگان نظاره کنندی که چیزی جز چپق روشن کن نبودی و الحق و والانصاف بسیار واقعی نمودی


در حدیث است که نگاره خاتون دقایقی با تفنگ ور برفتی و در خیال خود جِست های آرتیستی فراوان بگرفتی و دشمنان از پای درآوردی و آهوان گریزپا شکار بکردی و مزاحمان از سر گذر دک بکردی و حتی شب در خواب بدیدی که تفنگ بر دست به هالیوود برفته ، جیمز باند را شخصاً تسلیم بکردی


از آن سو عکاسباشی یک دل نه صد دل عاشق نگاره خاتون شدندی و شب و فردا شب تا سه شب بر چشم وی خواب نیامدندی و روزها در کافه بر پلکان خیره شدندی تا روز چهارم که نگاره خاتون بر کافه شدی و با ورود وی اهالی کافه سر از گریبان بر نیاوردی الا عکاسباشی که از جا جسته و جلوی وی همچون جن برشته سبز شدی و با تته پته بسیار تفنگ به وی تقدیم نمودی. نگاره خاتون پس از تعارفات بسیار تفنگ در جیب نهاده و بسیار خرسند گشتی. عکاسباشی که زمینه را مهیا دیده زبان دل بگشودی و با سوز و گداز گفتندی که سالهاست از عشق وی خواب و خوراک نداشتندی و روز وشب با وی راز و نیاز کردندی تا امروز و چنان گریستی که دل سنگ آب شدندی. نگاره خاتون را از این "سالهاست که..." تعجبی عظیم فرا گرفتی که هرگز گمان نمی کردی چنان "بچه معروف" بودندی و عاشق چند ساله داشتندی و چون سبب بپرسیدی پاسخ بشنیدی که حقیر سالهاست از غم تو شب و روز نداشتمی و فقط تو را به چشم ندیده بودمی و چون آن روز در کافه تو را دیدمی همی دانستمی که همان گم شدهء خیال تنهایی من بوده ای و همان هستی که همه شب با تو سخن در ذهن گفتمی.در آن حال نگاره خاتون ابروی راست بالا همی فکندی و بانگ برآوردی که "برو داداش، ما خودمون اینکاره ایم..." و راه خود بگرفتی و برفتی و زان پس عاشق دلسوخته حقه باز را هرگز ندیدی


از نوادگان نگاره خاتون در روایت است که تفنگ هنوز هم در کتابخانه وی بودی و همچنان نگاره خاتون اقوام و آشنایان را با آن سورپرایز بکردی و بترساندی و چنان از این مهم لذت ببردی که گویند یکبار تا دم بانک به قصد سرقت برفتی اما از ترسِ اجبار به شلیک و خیط شدنِ بعد از آن ، از همان راه برگشتندی و به ترساندن دوستان اکتفا نمودی

.

Wednesday, December 31, 2008

سرما در سرما ، گرما در گرما ، زن در اتاق

زنِ فراموش شده
تو که تنهایی هایت را به تنهایی سپری می کنی
تو که نادیده تر از همیشه ای
در کجای این هیاهو ، در کجای این سکوت
به رسم همیشگی "عروسی مردگان" اَت
کجا بیابمت
تو که منی و بی منی
تو که آواز قلبت نشنیده می ماند ، تو که درمانده و در راه مانده ای
در کجای غربت دائمت بیابمت
زنِ فراموش شده
تو که اشکهایت ارزان است و دستهایت بی انتها
چرا صدایت نمی کنند...
.

Tuesday, December 23, 2008

JEOPARDY

من یک آچار هستم برای باز کردن پیچ ها
من یک نخ سیگار هستم برای آرامش میان اشک ها
من یک اپیزود فرندز هستم برای حوصله سر رفتگی ها
من یک "داکتر نوز آل" هستم برای سر در گمی ها
در سایر موارد من داخل کشو به سر می برم
.

Thursday, June 19, 2008

When nothing exists

من و خلبانان شکاری
من و چراغ های پر سوی شهر
من و انگیزۀ هیچ برای ادامه
من و هراس از تاریکی بعد
من و تنهایی بیش از قبل
من و منِ بی من
.

Sunday, April 27, 2008

Aversion



می شکافمت
تو و هر چه وابسته توست
سرد است نه؟ می شکافمت
می شکافی ام
با سردی تحقیر بیهوده ای که جز شکاف ندارد
صدای قهقهه ای می آید
از آن قهقهه های عصبی بد آهنگ
از آن شکافتن های عق آوری که کوچکت می کند ، ریز تر از یک ارزن
زشت تر از چرک زردِ زخمِ سر بازشده ای در قلبی ساخته شده از گوشت و رگ و پی
و نه بیشتر
بالا می آورم
روی تمام حس های قشنگ دنیا


.

Monday, March 17, 2008

Cruel Life

او می رود آرام
اویی که عزیز است و نزدیک است
به جایی که نه من هستم ، نه تو
و نه ما
تو می مانی و
فریاد قلب کوچکت که پشت لبخندی پنهان کردی
من برای تو می گریم
برای اشک هایی که نریختی
برای صبر تلخی که زین پس با تو هست
.
.
برای احمدرضا
که به سوگ پدر نشست
.

Monday, March 10, 2008

بازی هفت ترانه

من توسط خانم ترنم دعوت شدم به بازی وبلاگی هفت ترانه ، گویا باید اسم هفت آهنگ مورد علاقه ام را بنویسم و بعد هم هفت نفر را دعوت کنم به همین بازی. البته من عقیده دارم سلیقه موسیقی آدم در دوره های مختلف زندگی اش تغییر می کند ، مسلماً اگر همین سوال را ده سال پیش یا ده سال آینده از من می پرسیدند جواب ها خیلی متفاوت می بود ، اما به هر حال می شه اسم چند تا رو برد که حداقل در چند سال اخیر دارای جای ثابتی در قلب من بودند
الان متوجه شدم که خیلی خیلی سخته انتخابِ فقط هفت تا

Crucifixio (Lacrimosa)
Nachalo vic (Autumn rain melancholy)
Alternative 4 (Anathema)
You wanted more (Aha)
شهیار قنبری - گل لاله
Black Swans (Lacrimas Profundere)
No Leaf Clover - Metallica

حدود چهل دقیقه انتخاب اینها طول کشید و هنوز هم مطمئن نیستم اما چاره ای نیست

و اسم هفت نفر برای دعوت به این بازی
Roni - Soie - Areal - Niloofar - Tasvir Yek Zan - ZirzaminKhan - Mahgol - MissBingo
هشت تا شد؟ اشکال نداره هر هشت نفر بازی
.

Tuesday, March 04, 2008

...mildewed and smoldering, fundamental differing...

یه مشت آب سرد پاشید به صورتش و با اخم به خودش تو آینه نگاه کرد. تازه سی و دو سالش تموم شده بود اما پیرتر دیده می شد. با گوشه چادر چیت صورتش و خشک کرد و سعی کرد زورکی به عکسش تو آینه لبخند یزنه. قدیما بر و رویی داشت ، تو دل برو بود و از میون پسرای محل چندتایی خاطر خواه داشت. اما الان وسط ابروهاش ، دو طرف دهنش و زیر چشماش چند تا چروک عمیق تو ذوق می زد. چشمای درشتش دیگه الان بی حالت و سرپایین شده بودند ، تارهای سفید توی موهاش تو این دو سال اخیر به طرز عجیبی زیاد شده بودند. خیلی وقت بود دیگه موهاش و رنگ نمی کرد
...
وقتی حامله شد هیچکی تو محل نفهمید ، از بس که این دو سه ساله چاق شده بود ، خودش شنیده بود که منصوره خانم به این همسایه بغلیه که تازه اومدن گفته بود : سودابه بچه اش نمیشه ، این بچه رو هم که می بینی میگن مجید از بندر آورده ، مث اینکه از شیرخوارگاه گرفته ،‌ نمی بینی جفتشون سرخ و سفیدن اونوخ این بچه اینطوری سیاه سوخته
...
هنوز به آینه ذل زده بود که غذا از رو چراغ علاءالدین سر رفت و صدای جیزش بچه رو بیدار کرد و صدای ونگش و برد هوا. با یه دست بچه رو زد زیر بغلش و دولا دولا داشت غذا رو از روی زیلو پاک می کرد که یه قطره اشکش آروم چکید روی انگشت یکی مونده به آخر دست چپش ، درست همونجایی که جای حلقه عروسیش فرو رفته بود. مجید دو ماه پیش این آخرین تیکه طلا رو هم فروخته بود
...
شوهرش از در اومد تو و کفشهاش و ولو کرد پشت در. مثل همیشه اخم کرده بود و با صد من عسل نمیشد خوردش. خودش و انداخت رو زمین و جوراباش و درآورد ، گوله کرد و پرت کرد گوشه اتاق. مجید تو این چند سال خیلی شکسته شده بود ،‌ اقلاً ده پونزده سال پیرتر دیده می شد ، خلقش هم یکی دو سال آزگار بود که همیشه خدا تنگ بود. زن آروم سفره رو چید و غذا رو گذاشت جلوی شوهرش
...
عصر بود... زن از پنجره حیاط بارون زده رو نگاه می کرد. صدای فین فین آرومش تو چیک چیک بارون روی آب حوض گم می شد. بچه خواب بود و مجید باز بی خبر رفته بود... سعی کرد به چیزای خوب فکر کنه. یادش اومد که شاگرد نونوایی لواشی امروز صبح موقع دادن نون، یواشکی از زیر نون انگشت هاشو کشیده بود به دستش و لبخند زده بود. از فکرش دوباره صورتش داغ شد و لپاش گل انداخت
...
بچه چهل روزش بود... هنوز اسم نداشت
...
.

Wednesday, February 20, 2008

Samantha, Sabrina, Khozeymeh

باز می اندیشم به زنی که دامن کوتاه می پوشید و موهای مشکی داشت ، همان که روی تخت دراز می کشید و بلند بلند می خندید
و بعد می اندیشم به تو که می اندیشی به زنی که دامن کوتاه نمی پوشید یا شاید هرگز دامن نمی پوشید و موهایش مشکی نبود. همان که روی تخت دراز می کشید و بی صدا می گریست
تختی که زیر آن افعی کوتاه قدی چنبره زده بود. افعی کوتاه قدی که روزانه حمام می کرد و بیهوده می خندید
چشمهایت را باز نکن... سالهاست که هیچ زنی روی تخت نیست
حتی افعی هم رفته
ردی از بزاق خشکیده اش زیر تخت مانده
من هم نیستم و موهای هیچ زنی دیگر مشکی نیست
.

Thursday, January 17, 2008

untold sorrows

تَرک می خورم
می شکافم
می ریزم
امروز
دیروز
گهگاه
.
نمی بینندم
.

Sunday, January 06, 2008

Lost Femininity

در حسرت سالنامهء گم شده و کوک ساعتی که همیشه خراب بود
خیره می شدم به تصویر منعکس شده ام در سیاهی چشمان زنی که روحش را به شهوت می فروخت
به یاد کودکی که برایم فلسفه می نوشت
و دوستم داشت
سکوتم هرگز حرف ناگفته ای برایت نداشت
جز طعم تلخی در دهانم از آجر هایی که با دستان خود چیدی
تا ابد ، تا آسمان...
آن زن ،
زنی که قطره اشکش را به زمین چکاند
زمینی که کسی روی آن نبود
زنِ پنهان در صورتک هایی از جنس پوست و گوشت و خون...
راحتم بگذارید
من نه همینم... و نه همان
.

Thursday, December 27, 2007

La soledad

بیا به کاج ها فکر کنیم پاتریشیا
.

Monday, December 24, 2007

جادوگرِ خستهء من

صورتت زرد و نازک
مِترم کجاست ، خط کشم کجاست
چشمهایت زرد و پر عمق
مترم کجاست ، خط کشم کجاست
صدایت زیر پوستم
دستت روی آینه
چراغ را خاموش کن ، بگذار بهتر ببینمت
چشمانم به عقب
پاهایم به جلو
مترم کجاست
خط کشم کجاست
رَدّت کجاست
.

Thursday, December 20, 2007

kill'em all

آنجا
زیر درخت تنومند گردو
مردی بر دار آویخته
مردی با شقیقه های سفید
و بوی گیلاس
یا جوانی با ریش تُنُک
و بوی کنیاک
و زنی با لباس سفید که آرام و آهسته
می رقصد و می چرخد
به دور جسد آویخته
با ریش تُنُک و گیلاس کنیاک
یک خط سیاه روی اسمی بر صفحه کاغذی که هنوز هزاران اسم سفید دارد
- آه لباس سپیدم چروک شد
چروکی دیگر از صورتم محو شد
.

Sunday, December 09, 2007

Endless Fear.....

دستهای معصوم تو و
نگاه پر رنگ من
.
.
گیسوان بی حرکتم در زیر بادی که سالهاست نمی وزد
نوای آبی ویلن و پنجره خالی
.
.
سکوت من و
مرگی که تو را آهسته از من می گیرد
.
.
من و
چشمان ناپاک مردان شهرم
.
.

Monday, November 26, 2007

ناخن هایم سیاهند
و چشمهایم
و حلقه سیاه
توجه شما را
از سیاهی آنچه می اندیشم معطوف می دارد
.
.
خوب است
این را دوست دارم
.

Monday, November 19, 2007

Fortune , Fame , Mirror vain , Gone insane , but the memory remains....

بازگشت یک دلتنگی سرد
روز است یا شب... تاریک و تنها... سوز سرد و هجوم درد داغ... کاجهایم را می خواهم.. کوه هایم.. جاده ام... و باز اینجا هستم... روبروی کوههای ادغام شده با تاریکی... کاج هایی که نمی بینم اما حضورشان را حس می کنم.. شمشک امروز دور تر از همیشه است.. پیچ و خم جاده ای که در تاریک ترین لحظات به آرامی نوازشم می کند... و بعد.. گرمی آرامشی که بر می گردد و اشک ها را پاک می کند... من و ... جاده و ... کوه ها و ... بوی کاج ...
بر می گردم... راه درازی در پیش است... جاده به من می آموزد که کاج هایم ماندنی نیست... جاده به من می گوید که سیب مدتهاست که پایین آمده و دیگر چرخشی در کار نیست... جاده به من می آموزد که دلتنگی ها را باید دفن کرد... که آنها دفن می شوند اما نابود نه... جاده با من حرف می زند... کوه ها نگاهم میکنند... عجیب است... از تاریکی نمی ترسم..
.

Tuesday, November 06, 2007

Never Ending Dream

کو فرصتی برای زیارت دوباره آبی ترینها... خیره به عمق یک نفس عمیق شاید کمی کمتر یا بیشتر و تماس یک لحظه زیر مادیات و کاغذ ناچار. می نویسم روی کاغذ یا دستمال که چرا و چگونه و چقدر طول خواهد کشید زیارت آبی ترین ها که کوتاهتر از یک نفس و طولانی تراز یک عمر به باد رفته است... و بعد سالهای بدون آبی و بی رنگ و در سطح و بی عمق در پیش رو و فکر لغزیدن سکه ها... و باز خواب می آید از نوع دوم که بدون لذت روبای آبیست و فقط عذاب انتظار ثانیه هاست که دوخته شده اند و فردای مرکزی را دورتر و دورتر نشان میدهند... و آن احساس عجیب که گویی اعضای بدنت متعلق به زمان و مکان دیگریست و باز صدای نا همگون بلند و خواب و خواب و بیهودگیهایی که هرگز به آنها دل نخواهی داد و نخواهی بست و نخواهی دید و نخواهی کرد

من منتظر معجزه ای پر صدا هستم. به آبی ها فکر نکنم. فکر نکنم. رهایی از دنیای غیر متعلق. عمرم کوتاهتر می شود و باز بی خبری ام فریاد می کشد. هستم اینجا در اشتباهات مکرر و مکرر و تکرار و تکرار. اینجایی که مکانی نیست و نه زمانی و متعلق به من نیست و نه من به آن. سرمای تیزی در رگهایم می دود.. زیر پوستم. خونم یخ میزند و ترک می خورد

می ترسم، دلهره دارم، و با اینکه می ترسم و دلهره دارم هنوز سرخوشم. سرخوش و مست از لذت ظریفی که زیر پوستم می دود و مرا به چهارده سالگی بر می گرداند

پیرم، خسته ام، و با اینکه پیر و خسته ام سرمست و لبریز چهارده سالگی ام. و امروز حتی غم پیری و خستگی در من راه نمی یابد. راه بیست و نه ساله ای را در پنج دقیقه طی کردم و با اینحال با خیال و بی خیال، امروز امروزم

سالها می گذرد و دیگر سر خوشی نمانده..سوزشی در گلویم.. قرصم.. آبم.. و آبنبات نعنایی.. امروز بر خلاف همیشه گرمم است.. تب می کنم. فکر می کنم. به تب فکر می کنم. به آن تبهای دیگر فکر می کنم. به جنگ فکر می کنم. به رفتن و نماندن و نبودن و دیگر هرگز ندیدن. به آنها فکر می کنم. به چهارده سالگی. به چیزهای همیشگی فکر می کنم. به چیزهایی که هرگز فکر نمی کنم فکر می کنم. به طعم تلخ اکالیپتوس

...چهارده ماه بعد...فردای مرکزی هرگز نیامد...

چشم آدمها بسته

.

Wednesday, October 17, 2007

and the journey begins...



هی دختر ، اینبار با تو حرف می زنم. جا موندی دختر ، از خودت جا موندی. نشناختی دختر ، خودت و نشناختی. ندیدی دختر ، زندگی رو ندیدی. حقیقت ها رو ندیدی. بیا دست من و بگیر. من راه صد ساله رفتم. من از زمین به ته چاه رفتم و برگشتم. من دایره آبی رو از اون ته بالای سرم دیدم. من آسمون واقعی رو وقتی برگشتم بالا دیدم. حالا نوبت توئه دختر. تو اونجا نمی مونی. نه تا وقتی که من هستم. بیا اینجا. دست منو بگیر. راه سخت و درازی داریم.
بپوش کفشات و ... وقت رفتنه... وقت بلند شدن..
.

Monday, October 08, 2007

Another crack in the wall

آره داشتم می گفتم....اینجوریاس دیگه حاج مصطفی ، هر کی یه قسمتی داره ، شکر. بعد چند سال خماری و چند ماه نئشگی باز به خودت میای می بینی خماری. جون حاجی همش جلو چشامه ، روزایی که خودمون خون جیگر خوردیم و مردم و خون به جیگر کردیم... سیاه بودیم و سیاه کردیم. مگه میشه آدم چشاشو ببنده و حاشا کنه...هی...چی بگم... حاج مصطفی خودت حدیثشو می دونی. اصن کیه که ندونه. حالام که باز یه گربه رقصونی دیگه اس. ای روزگار.. مصبتو شکر. گله ای نداریم. هر چی سرمون اومد خودمون کردیم ، یعنی حقمون بود، اصن کممون بود... گذاشتیم تو دومن خودمون و حالام که.... از صبح تا شب سگ دو میزنیم و آخرش هم هیچ. می دونی حاج مصطفی ، تقدیر آدم و رو پیشونیش نوشتن ، اینو آقاجون خدابیامرزم می گف. خاکش عمر شوما باشه. ما که طلب عفو کردیم و توبه. تا کرم اوس کریم چقد باشه و معرفت بنده اش
حاج مصطفی بارون گرفته... آتیش داری؟
.

Tuesday, September 18, 2007

Pitter-Patter

Jazz
زخم های کهنه بی صدا.....هیس....
خیار و کتلت پنهان در کیف قهوه ای
دندون درد شش ماهه و دندون درد سه روزه
بوی تازگی زخم های نمرده فراموش نشده
Lack of Fairness
بوی تعفن زندگیِ اگی
کیف هرمس و کفش پرادا
دلتنگی یار دور
far away soul mate
یاد ساحل و سوسیس مائده و آبجو در قوطی ردبول
پنج ورق نامه زرد توی کیف لپ تاپ و دغدغه نداشتن تمبر و پاکت
جلسه های تمام نشدنی طبقه پنج
پنج نفرت از پنج پدیده بی ربط
و غصه کم بودن و نبودن و بیشتر نشدن
امروز... نه چندان متفاوت از هر روز
...پیری در راه است...
.

Monday, September 10, 2007

Solitude

مرگ من نزدیک است اما
من به مرگ نزدیک نیستم
و نخواهم بود
و نخواهم شد
و نخواهم رفت
و خواهم زیست
روزی..... دور از پس روزهای قهوه ای
بعد از پیچک های تنگ
شبی که آفتاب بلند شود
نه کسی نگاهم کند
نه من کسی را
من باشم و آفتاب
آفتاب باشد و آب
و سبز هم .....
.

Monday, August 13, 2007

The Grass Was Greener

همه چیز از برگ سبز شروع می شه
برگ سبز
برگ سبز سبز
رگ های شقیقه و طپش مردمک ها... ساعت یک و ده دقیقه... جمعیت محو شده و سکوت شب... صدای ناله هژبر و گربه نر خانم دکتر... از اون لحظاتی که "بی خیال این عشق محال" و
"High Hopes"
هردو یه جور خلسه میدن. صد سال می گذره و ساعت یک و ده دقیقه است... چهار قدم جلوتر روی میز چوبی ساعت نه و پانزده دقیقه است... فرقی هم نمی کنه...
حوله حمام آویزون به در کمد که شبح کابوسهای شبانمه ، امشب یه پیله ابریشم...
ساعت یک و ده دقیقه است یا نه و پانزده دقیقه.... دوباره سکوت.. دوباره صدا.. دوباره باریکو ... دوباره ابریشم... دوباره
Soie
"رنجی شگفت انگیز است
مردن از غم غربت عشقی که هرگز با آن نخواهی زیست"
آله ساندرو
برگ سبزم... سبز برگم...
.

Wednesday, July 18, 2007

چگینی - 112 ابو سعید


تو شهری که پلیس ازت دزدی می کنه ، افسوس می خوری به بی مزگی ضرب المثلی که برای دزدی عصا از کور ساخته شد

Monday, April 16, 2007

rephrased

دوست ناشناسم... تو که صورتت را اولین بار بعد از مرگت دیدم...سخت است باوراینکه لینکی گوشه صفحه ام دیگر هرگز آپدیت نمی شود... و صفحه سفید تو که آخرینش تبریک سالی بود که ندیدی.......تا نوبت ما کی برسد

Monday, April 09, 2007

Second me

وقت زیادی باقی نمانده
شمارش معکوس
پنجاه دقیقه تنهایی های شبانه
پشت قفل در
خاموش شدن چراغ همسایه
و تردید همیشگی وجود چشمهایی که تو را در تاریکی می پاید
قطرات درشت عرق
و شنیدن صدایی دور که می گفت چه روزهایی رو دارم از دست می دم
سیزده دوازده یازده
استریپری در کار نیست
و نه قوطی های خالی که با نخ کشیده می شود
مروارید های صورتی
Something Borrowed
ام می شود
حریر زرتشت
Something New
و تو که دوری
تو
Something Blue
ام باش
تو که از همه آبی تری
.

Thursday, February 22, 2007

Safety


خلسه کتاب
تنهایی فیلم
موسیقی من
چشم آدم ها بسته
من
کلید
...لحظه قفل شدن در...
آدم های بدون چشم
و محو شدن نفرتم از نگاه های بیگانه
.

Thursday, February 01, 2007

My beloved Sidney.. My beloved Sheldon...

...سیدنی شلدون مرد... به همین راحتی...
.

Thursday, January 25, 2007

بازی پنج تایی

اینجانب عقب مونده قرن بعد این همه مدت که از شب یلدا می گذره تازه دوزاریم افتاده که جریان چیه و ضمناْ اینکه من توسط لیلی دعوت شدم به این بازی و حالا بماند که ایدیت عزیزم هم یه اشارکی به من کرده بود
خلاصه

من یه دنیای خیالی دارم که به موازات زندگی واقعی تو اون هم زندگی می کنم خیلی جدی
من از پرندگان به خصوص کلاغ ها به حد مرگ می ترسم
من به شدت مودی و چند شخصیتی ام در هر موردی که فکرش و بکنین
من اولین بار در شش سالگی عاشق شدم
برعکس اونچه در وبلاگم دیده می شه من آدم غمگینی نیستم فقط اصولا وقتی غمگینم نوشتنم بیشتر میاد

و حالا اسم پنج نفر
رونی
ندا
سه تای بقیشم بی خیال دیگه همه این بازی رو کردن قبلاْ!

پ.ن۱ : از کلمه اونچه کلی خندیدم ولی حیفم اومد عوضش کنم
پ.ن۲ : مگه اینکه یه بازی منو بکشونه به اینجا چون سرم بدجوری شلوغه
پ.ن۳ : حیف که سورس عکسهای بلاگ اسپات فیلتر شد خداییش عکسای بلاگم از نوشته هام خیلی بهتر بود!

Saturday, December 16, 2006

My Gone Child.... My Gone Childhood...

امروز با تو حرف مي زنم
کودکم
کودکيم
راه ها رفتيم
اما هنوز
راه هاي نرفته بسيار است
آرزوهاي سوخته
راه هاي مانده
راه هاي بسته
کودکم
کودکيم
امروز با تو حرف ميزنم
چقدر دلتنگتم
تنهايم گذاشتي کودکم... تنها
تنهاتر از گذشته
.

Sunday, November 19, 2006

Lost with out you

یک جرعه حوصله
تمام چیزیست که این روزها نیاز دارم
برای برگشت به دنیایی که روزی از آن لذت می بردم
و امروز حتی طعم آن لذت را با خاطر ندارم
.
.
هنوز نبودنت آسان نیست
هنوز
خالی
دلم می خواهد دستهایم را باز کنم
آرنج ها را به هم نزدیک کنم
و با آن صدای جیغ مانند بگویم
ما می میریم
.
.
p.s : Poker in Xuqa.... and that's all......

Thursday, October 19, 2006

Bring back my smile....

برای رسیدن به بهشت،
از مسیر مرگبار گذشتم اما
بهشت بعد از جهنمِ بی تو بودن،
بوی بهشت نمی داد
.

Thursday, October 05, 2006

O+

"و خدا زن را آفرید..."

.
.
.

و بعضی وقتها مرا در صدر جدول قرار داد ....

.