ساعت شش و نیم عصر، پس از یک هم آغوشی یک دقیقه ای، تاتو -عقربهٔ بزرگ- رو کرد به نانو -عقربهٔ کوچک- و گفت : "نانو جان، من از این با هم خوابیدنهای ساعتی یک بار خیلی راضیام ، اما چرا همیشه من زیر هستم و تو رو؟ گاهی تغییر بد نیست ، نه؟" نانو از آنجا که جانش برای تاتو در میرفت ، قبول کرد که هر طور شده تا ساعت بعد جایشان را با هم عوض کنند
ساعت هفت و سی و پنج دقیقه، صاحب ساعت متوجه شد که عقربهٔ کوچک ساعتش سر جایش نیست. نه اینکه نانو زیر تاتو رفته بود، اصلا دیده نمیشد. این شد که پیچ گوشتیاش را برداشت و افتاد به جان ساعت و دل و رودهاش را ریخت بیرون، و چنان بی ظرافت به تعمیر آن پرداخت که تاتوی ظریف بیچاره را شکست و ناچار شد ساعت را بدهد بیرون تا برایش عقربهٔ بزرگ جدیدی بگذارند. پس از آن تاتو در تمام مدتی که در سطل آشغال بود با حسرت به نانو و پارتنر جدیدش نگاه میکرد و هر یک ساعت یکبار چنان دل ضعفه و رنجش عمیقی به او دست میداد که آخر طاقت نیاورد و قبل از پر شدن سطل آشغال خودش را کشت
البته ما در دنیای ساعتها زیاد وارد نیستیم و شاید هرگز متوجه نشویم که آنها چطور جایشان را عوض کردند، و یا اینکه یک عقربه چگونه خود کشی میکند، اما در اینکه این داستان یک نتیجه گیری اخلاقی بسیار واضحی داشت، شکی نیست