بیشتر از دو ماه است که آمدم این سر دنیا. قاعدتاً باید برای غربت زدگی زود باشد اما نیست! حتی برای چیزهایی دلتنگی میکنم که ازشان فراری بودم. زندگی عجیبی است
کنار دانشگاهم یک دبیرستان است که گاهی از وسط آن رد میشوم ، مدرسهای با دیوارهای رنگی، با بچههایی شاد، مدرسه نه در بزرگ خاکستری دارد نه چفت آهنی سنگین. نه صف صبحگاهی دارد نه شعار هفته. در دانشگاه همه کارکنان و اساتید زیادی مهربانند. یک چیزیشان میشود از بس لبخند میزنند و پیشنهاد کمک میدهند. کسی با کسی کاری ندارد. همه جا بی نهایت تمیز و زیباست ، با آدمهای رنگی. استاد موظف است قبل از دانشجوها در کلاس حضور داشته باشد تا بساط لپ تاپ و پروژکتور را راه بیندازد. "کمک" اینجا یک پیش فرض است، برای هر کسی که از دستش بر بیاید. اینجا همه چیز در دسترس است
اینجا خوب است... اینجا قشنگ است ولی خانه من نیست
کنار دانشگاهم یک دبیرستان است که گاهی از وسط آن رد میشوم ، مدرسهای با دیوارهای رنگی، با بچههایی شاد، مدرسه نه در بزرگ خاکستری دارد نه چفت آهنی سنگین. نه صف صبحگاهی دارد نه شعار هفته. در دانشگاه همه کارکنان و اساتید زیادی مهربانند. یک چیزیشان میشود از بس لبخند میزنند و پیشنهاد کمک میدهند. کسی با کسی کاری ندارد. همه جا بی نهایت تمیز و زیباست ، با آدمهای رنگی. استاد موظف است قبل از دانشجوها در کلاس حضور داشته باشد تا بساط لپ تاپ و پروژکتور را راه بیندازد. "کمک" اینجا یک پیش فرض است، برای هر کسی که از دستش بر بیاید. اینجا همه چیز در دسترس است
اینجا خوب است... اینجا قشنگ است ولی خانه من نیست