گوگل مپ را باز کردم، با دستم خط کشیدم از استرالیا به سمت غرب، از سرتاسر اقیانوس هند رد شدم تا آسیا، روی ایران زوم کردم، روی تهران زوم کردم ، خیابان ولی عصر را دنبال کردم ، از پارک ملت رد شدم و پیچیدم در کوچهای آشنا، وسط کوچه ماندم. از کل این جهان این تکه سهم من است. خانهٔ سفیدی که در رگهایم جاریست. پدر و مادرم را حس کردم که جلوی تلویزیون چای عصرشان را مینوشند. نگاهشان کردم، لمسشان کردم، دستم را دور تا دور آشپزخانه صورتی گرداندم، روی موهای نرم مادرم، روی دستهای گرم پدرم، دست کشیدم روی میز گرد آشپزخانه، روی استکانهای بلور، روی تخته چوبی، روی جدول روزنامه، دست کشیدم، نوازش کردم، بوی خانهام در سرم پیچید و رد انگشتانم بر صفحهٔ مانیتور...
Thursday, November 10, 2011
Sunday, September 18, 2011
یا مرگ یا توری
پنج سالم است. علی هم پنج ساله است، یک مشت بچه در خانه تنها هستیم. میرویم پای پنجره اتاقم که سگ بزرگ همسایه پشتی را تماشا کنیم. موقع باز کردن پنجره توری از جا در می آید و میافتد. علی جیغ میکشد و فرار میکند، من بین زمین و آسمان توری آلومینیومی زشت و گنده را میگیرم، آویزان از طبقه سوم، لبهٔ تیز توری دستم را پاره میکند، درست روی مفصل پایینی شصت دست چپم. زورم به توری نمیرسد همینطور معلق توری سنگین را که از پنجره آویزان شده، نگه میدارم، خون از پشت دستم چکه میکند و من وحشت کردهام که اگر توری از دستم ول شود جواب مامان را چه بدهم؟ البته مامان زیاد اهل دعوا کردن نیست، اما به نظرم توری مهمترین چیز زندگی میآید، اصلا انگار ناموسمان به این توری وصل است، نخیر راهی نیست باید آنقدر توری را نگاه دارم که یا کسی نجاتمان بدهد یا هردو باهم بیفتیم و بمیریم
دقایق به کندی میگذرند، از مامان خبری نیست، دستهایم کرخ شده اند و درد میکنند ، سگ همسایه هم رفته توی لانه اش. کاری از دستم بر نمیآید، با تمام وجودم گریه میکنم، ولی توری را سفت چسبیده ام. یک ساعتی میگذرد، شاید هم کمتر مثلا پنج دقیقه چه میدانم من فقط پنج سالم است و هنوز ساعت بلد نیستم
بالاخره سر و کلهٔ عمو جعفرِ سوپرمن پیدا میشود و در حالی که قاه قاه به وضعیت من که ساعتها یا دقیقه هاست توری را معلق نگاه داشتهام میخندد، به دادم میرسد. پشت سرش هم مامان و بابا میآیند
دستم را بخیه نمیزنند، "خودش خوب میشه" با یک چسب زخم، چند قطره اشکِ مامان و کمی سرزنش "توری اصلاً چه ارزشی داشته" و "اگه خودت میافتادی چی " و چند بغلِ مهربان "الهی قربونت برم ، تو چقدر فداکاری "(و احمق!، البته این را به رویم نمیآورند تا ۱۵، ۲۰ سال بعد)، قضییه خاتمه پیدا میکند
جای زخم روی دستم هنوز هست، نشانهٔ اولین و آخرین پطرس بازی زندگیم
Labels:
Dear Diary
Monday, August 08, 2011
................
شانزده مرداد هزار و سیصد و نود
عمو منصورم، پدر دومم رفت
و من بیشتر از ده هزار کیلومتر دورم... و بیشتر از ده هزار قلب شکسته غمگینم
Labels:
Dear Diary
Friday, June 24, 2011
Don Corleone
چند روز است که باد بیوقفه زوزه میکشد. باد لعنتی امروز کارش از زوزه گذشته و تقریبا فریاد میکشد. صدایش را دوست ندارم. عصبیام میکند، انگار ناگفتههای غمگینم را که ته گنجهای پنهان کرده و کلیدش را بلعیدهام، به صورتم میکوبد.
من خوشحال بودم....، تا روزی که تو مریض شدی... پیر شدی.. و به من یادآوری کردی که آدمها پیر میشوند و بیمار و بعد یک روز بیسر و صدا میروند و اصلآ هم به هیچ جایشان نیست که تو دوری... خیلی دور.
من خوشحال بودم تا روزی که باد زوزه کشید و گفت عمو منصور دارد میرود.... و تو کنارش نیستی تا دستهای گرم و پیرش را بگیری... تا برای آخرین بار تخته بازی کنید و او تاس بگیرد و ببرد... مثل همیشه ببرد
من خوشحال بودم....، تا روزی که تو مریض شدی... پیر شدی.. و به من یادآوری کردی که آدمها پیر میشوند و بیمار و بعد یک روز بیسر و صدا میروند و اصلآ هم به هیچ جایشان نیست که تو دوری... خیلی دور.
من خوشحال بودم تا روزی که باد زوزه کشید و گفت عمو منصور دارد میرود.... و تو کنارش نیستی تا دستهای گرم و پیرش را بگیری... تا برای آخرین بار تخته بازی کنید و او تاس بگیرد و ببرد... مثل همیشه ببرد
...
Labels:
Dear Diary
Wednesday, March 30, 2011
8 of destiny
در هشتمین بهترین شهر جهان زندگی میکنم
از هشتمین بدترین شهر جهان آمده ام
+
پ.ن. از دیدن تهران در لیست بدترینها قلبم شکست
از هشتمین بدترین شهر جهان آمده ام
+
پ.ن. از دیدن تهران در لیست بدترینها قلبم شکست
Labels:
Real Sense,
شعور و آب طالبی
Subscribe to:
Posts (Atom)