Tuesday, November 20, 2012
Perth was shiny
Sunday, September 02, 2012
یازده شهریور هشتاد و هفت
Tuesday, June 19, 2012
اِم بی اِی اینترنشنال بیزنس... تمام
Sunday, May 20, 2012
...then it comes to be that the soothing light...
Thursday, November 10, 2011
مرا به خانه ام ببر
Sunday, September 18, 2011
یا مرگ یا توری
Monday, August 08, 2011
................
Friday, June 24, 2011
Don Corleone
من خوشحال بودم....، تا روزی که تو مریض شدی... پیر شدی.. و به من یادآوری کردی که آدمها پیر میشوند و بیمار و بعد یک روز بیسر و صدا میروند و اصلآ هم به هیچ جایشان نیست که تو دوری... خیلی دور.
من خوشحال بودم تا روزی که باد زوزه کشید و گفت عمو منصور دارد میرود.... و تو کنارش نیستی تا دستهای گرم و پیرش را بگیری... تا برای آخرین بار تخته بازی کنید و او تاس بگیرد و ببرد... مثل همیشه ببرد
Wednesday, March 30, 2011
8 of destiny
از هشتمین بدترین شهر جهان آمده ام
+
پ.ن. از دیدن تهران در لیست بدترینها قلبم شکست
Sunday, October 17, 2010
sweet home
بزرگسالی سخت است
کودکی آسان بود
Friday, October 08, 2010
nothin' much
بیدار میشوم و گریه میکنم. دقیقا نمیدانم چرا.....
Friday, August 20, 2010
Perth
کنار دانشگاهم یک دبیرستان است که گاهی از وسط آن رد میشوم ، مدرسهای با دیوارهای رنگی، با بچههایی شاد، مدرسه نه در بزرگ خاکستری دارد نه چفت آهنی سنگین. نه صف صبحگاهی دارد نه شعار هفته. در دانشگاه همه کارکنان و اساتید زیادی مهربانند. یک چیزیشان میشود از بس لبخند میزنند و پیشنهاد کمک میدهند. کسی با کسی کاری ندارد. همه جا بی نهایت تمیز و زیباست ، با آدمهای رنگی. استاد موظف است قبل از دانشجوها در کلاس حضور داشته باشد تا بساط لپ تاپ و پروژکتور را راه بیندازد. "کمک" اینجا یک پیش فرض است، برای هر کسی که از دستش بر بیاید. اینجا همه چیز در دسترس است
اینجا خوب است... اینجا قشنگ است ولی خانه من نیست
Sunday, May 30, 2010
Dedicated to Neda, Amirali, Aryan
Monday, April 12, 2010
GiveUp
Thursday, January 14, 2010
Memory Remains...
Tuesday, December 15, 2009
Why always moving the cheese?
ساعت شش و نیم عصر، پس از یک هم آغوشی یک دقیقه ای، تاتو -عقربهٔ بزرگ- رو کرد به نانو -عقربهٔ کوچک- و گفت : "نانو جان، من از این با هم خوابیدنهای ساعتی یک بار خیلی راضیام ، اما چرا همیشه من زیر هستم و تو رو؟ گاهی تغییر بد نیست ، نه؟" نانو از آنجا که جانش برای تاتو در میرفت ، قبول کرد که هر طور شده تا ساعت بعد جایشان را با هم عوض کنند
ساعت هفت و سی و پنج دقیقه، صاحب ساعت متوجه شد که عقربهٔ کوچک ساعتش سر جایش نیست. نه اینکه نانو زیر تاتو رفته بود، اصلا دیده نمیشد. این شد که پیچ گوشتیاش را برداشت و افتاد به جان ساعت و دل و رودهاش را ریخت بیرون، و چنان بی ظرافت به تعمیر آن پرداخت که تاتوی ظریف بیچاره را شکست و ناچار شد ساعت را بدهد بیرون تا برایش عقربهٔ بزرگ جدیدی بگذارند. پس از آن تاتو در تمام مدتی که در سطل آشغال بود با حسرت به نانو و پارتنر جدیدش نگاه میکرد و هر یک ساعت یکبار چنان دل ضعفه و رنجش عمیقی به او دست میداد که آخر طاقت نیاورد و قبل از پر شدن سطل آشغال خودش را کشت
البته ما در دنیای ساعتها زیاد وارد نیستیم و شاید هرگز متوجه نشویم که آنها چطور جایشان را عوض کردند، و یا اینکه یک عقربه چگونه خود کشی میکند، اما در اینکه این داستان یک نتیجه گیری اخلاقی بسیار واضحی داشت، شکی نیست
Saturday, October 31, 2009
Wednesday, October 21, 2009
My daily prayers (I)
خدایا از تو متشکرم كه به من مژه های بلند دادی. گر چه صاف و بور هستند ولی باز هم متشکرم كه فکر اختراع ریمل و فرمژه را به سر آدمها انداختی تا مژه های من دیده شوند. خدایا از تو متشکرم كه به من یک ماشین سیاه دادی كه از گرد و خاک ساختمان همسایه هر روز بی توجه به کارواش دیروز خاکی بشود. چون حتی با ماشین خاکی و کثیف هم خیلی راحت تر الان به پاسداران گلستان هشتم می روم. همچنین از تو متشکرم كه کلوچه فومن را آفریدی تا من در مواقع تنبلی به جای صبحانه بخورم. ضمنا من سی و یک سالگی را دوست دارم اما ممنونم كه گاهی به فکر بعضی آدمها می اندازی كه بگویند بیست و چهار ساله به نظر می رسم. احساس خوبی است. مرسی.
پ.ن. دعاهای روزانه ، گهگاه از همین بلاگ
Sunday, May 24, 2009
Dear Diary, today was...
Sunday, May 10, 2009
I could have a Saloomeh...
سالومهء رنگی رنگی
Sunday, May 03, 2009
برمی گردم
Tuesday, March 10, 2009
Die a little
تا به حال خودم را از بالا نديده بودم. عجيب به نظر مي رسد. خدا را شكر نحوهء دراز كشيدنم ناجور نيست، در واقع كمی هم شاعرانه است. گردنم به يك طرف خم شده و تقريباً به حالت سه رخ افتاده ام. چقدر خوب كه موهايم را زير روسری باز می گذاشتم كه باعث شده موهايم امشب وحشی و آزاد روی آسفالت پخش شوند. صورتم موقع پرت شدن از شيشه جلو زخمی نشده و فقط كمی خون گوشه لبم ماليده كه چندان هم محسوس نيست، انگار كه كمی از ماتيك قرمزم پس داده باشد. واقعاً خوشحالم كه چشمهايم باز نمانده و قيافه ام ترسناك نشده است. صورتم آرام است و نيم لبخندی هم روی لبم به چشم مي خورد. مي دانم كه الان بايد به چيزهای مهم تری فكر كنم اما انگار ممكن نيست. تمام حواسم به بدنم است
صدای آژير مي آيد، آمبولانس نزديك مي شود. كی تلفن زده؟ نبضم را مي گيرند، "هيچ..."، لااقل مي توانستند كمی تظاهر به ناراحتی كنند، اما آنهم هيچ. بلندم می كنند و می گذارند روی برانكارد. توجهم به شیء كرِم رنگي كنار جوب جلب مي شود. وای دفترم...! نه،... آن دو داستان ناتمام
..........
گويی چيزی مرا در خود می كِشد، سرفه ای می كنم و بلند می شوم و می نشينم. به مامور امداد كه وحشت زده نگاهم می كند، جوب را نشان می دهم و می گويم: دفترم
Tuesday, March 03, 2009
Devil Inside
همه چیز از فرق سرش شروع شد. از یک خارش عجیب در انتهایی ترین نقطهء بالای سرش. پوست سرش رفته رفته برجسته شد و یک روز هشت انگشت از بالای سرش زد بیرون. کم کم سرش شکافت و دو تا دست بیرون آمد و همینطور که آرام آرام بدنش را به دو نیم می کرد، موجود سرخ و زشتی از داخلش بیرون زد و وقتی کاملاً بیرون آمد، آدمِ دو نیم شده را برداشت و انداخت توی سطل. از حالا به بعد او حکومت می کرد....
Wednesday, February 25, 2009
Prejudice
حاج اکبر، بزرگ و چشم و چراغ راسته فرش فروش های بازار، پاشنه کفشها را خوابانده، تسبیح شاه مقصود گران قیمتش را گرفته بود دستش و تند تند در کوچه قدم بر می داشت. عیالش طبق معمول با بیست سی متر فاصله پشت سرش راه می آمد. حاجی خون خونش را می خورد " چه معنی داره این ضعیفه پا میشه میاد دم حجره..." حاجی خوش نداشت با زنش تو کوچه و برزن دیده شود، مگر نه اینکه جای زن جماعت در خانه ست، شرمش می شد، فی الواقع کسر شأنش می آمد با زن در خیابان دیده شود، حال اگر این زن، عیالِ جوان و خوش بر و رویش هم باشد که دیگر فبها. همین بود که همیشه حداقل بیست قدم جلوتر راه می رفت. زن بیچاره چادرش را با یکدست محکم چسبیده بود بیخ گلویش و با دست دیگه لبه چادر را زده بود زیر بغلش و مجبور بود تقریباً بدود تا کماکان همان فاصله بیست قدمی را با مردش حفظ کند.
حاج اکبر، فرو رفته در خشم و غیض، چنان سریع قدم بر می داشت که وقتی پیکان جوانان شیری رنگ از کنارش رد شد و زد روی ترمز و سه نفر از آن پیاده شدند و دهان زن بی نوا را گرفتند و چپاندنش توی ماشین، اصلاً متوجه نشد.
نیم ساعت بعد وقتی که حاجی بعد از گذشتن از آنهمه کوچه و پس کوچه های پیچ در پیچ، دم در خانه رسید اصلاً خبر نداشت که زنش نیمه برهنه زیر دست سه مرد گردن کلفت دارد خون بالا می آورد.
فردای همان روز دهان به دهان گشت که زن حاج اکبر معلوم نیست با کدام از خدا بی خبری فرار کرده و حاجی را با پنج بچه قد و نیم قد تنها گذاشته، هر چند که کسی هرگز چیزی به روی حاجی نیاورد.
حاجی از همان روز آسه می رفت و آسه می آمد. کمرش در عرض بیست و چهار ساعت خم شده بود و کل موهایش سفید. نه از غصه، که از بی آبرویی. حتی وقتی جسد برهنه تکه تکه شده زنش را در تپه های بیرون شهر پیدا کردند تنها حرفی که زد این بود: سزای زنِ نانجیب همینه. خدا جای حق نشسته.
Thursday, February 19, 2009
All the things I can do
اگر روزی فالگیر شوم یقیناً نوآوری خواهم کرد. یعنی این کلیشه های همیشگی ورق و قهوه و تاروت و کف دست و هاله و رنگ و چشم بودا و تخم پلنگ را به دور خواهم ریخت و اسباب دیگری چون "چیپس و پنیر" رو خواهم نمود. چیپس را که توی ظرف بریزی برای هیچ دو نفری یکسان نخواهد ایستاد و از این راه، روح و روان و درونیات و خلقیات آدمیان را به هم خواهم بافت. سس که رویش بریزد، مردان بلند بالا و زنان سیاه چشم باریک اندام به زندگیشان خواهم آورد و دشمنان موذی و دوستان دوچهره از زندگیشان بیرون خواهم راند. مرگ و فرزند و ثروت و سفر هم از آب شدن پنیرها بر تقدیرشان خواهم افزود و سپس چند اسکناس سبز به جیب خواهم زد.
فقط اگر روزی فالگیر شوم...
پ.ن. زیر نویس فارسی فیلمی که ساعتی پیش دیدم بسیار مفرح بود، از آن جمله:
-I don’t wanna go with the bus, The bus sucks!
من نمی خوام با اتوبوس برم، اتوبوس و بمک!
Tuesday, February 17, 2009
Yo! Playstation generation!
Thursday, February 12, 2009
When the pain is just too real
ناچارم نوشته بگویم. به زبان که نگذاشتید. از آن خوشحالی های بی دلیلِ مقاومت ناپذیرِ خاص خودتان چنان به طرفم پرتاب کردید که اشکهای مرواریدی، نخودچی کشمش شد و ریخت توی جیب و دکمه اش را هم بست. درست مثل شوق بچگی ها، آن زمان که بیسکوییت کرِم دار را از وسط باز می کردیم و نصفهء کرم دار تَرَش را آخر می خوردیم و هرگز به خیالمان هم نمی رسید که روزی به جایی برسیم که بیسکوییت های کرِم دار را با بی تفاوتی درسته گاز بزنیم و تازه، طعم دهانمان هم از جوشانده گل گاو زبان فراتر نرود
"سلام، حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن." این علی صالحی گاهی انگار دوربین شکاری اش را می اندازد ته دل ما و هر چه آن ته هست و نیست می بیند و بعد به ری رایش می نویسد. حتماً آن روز عصر باران می آمده وگرنه مگر می شود باران نیاید و اینگونه نوشت؟ شاید دیگر عصر نباشد، شاید باران هم نیاید، شاید دیگر حتی پنجره ای نداشته باشم که کنارش بنشینم و درخت کاج را تماشا کنم، شاید دیگر سرِ انگشتانم بوی پرتقال ندهد وقتی که فکر می کنم آیا آنجا پرتقال هست یا نه و آیا پرتقال هایش شیرین هستند یا نه
شما که بهتر می دانید چقدر سخت است آدم به این چیزها فکر کند، آنهم زمانی که دستهء وسط از اطرافیان آدم بدانند یک جای کار می لنگد اما ندانند دقیقاً کجا. غارهای تنهایی هم که دیگر جواب نمی دهند نه حتی با بوی عنبر صندل، یعنی این روزها هیچ غاری جواب نمی دهد، حتی بعید می دانم آن غاری که زیر نامش روی لوح سنگی سر درش یکی نوشته خرم آباد هم جواب بدهد وقتی ثانیه های آدم یکی ذکر و یکی کفر می شود. خواستم بگویم دلگیرم، گرچه بهتر می دانید
Monday, February 09, 2009
That's the way it goes
ساعت پنج عصر همان روز، ساحره بعد از گذراندن یک روز پر دردسر، شامل حوادثی چون پاشیدن آب جوش کتری روی سقف، سبز شدن هویج ها به جای رنده شدن و تبدیل حوله حمام به یک کلاف نخ، متوجه شد که نخیر! چوب دستی دیگر اصلا کار نمی کند
صبح روز چهارشنبه، ساحره از آنجا که هیچ جای معتبری برای تعمیر چوب دستی سراغ نداشت و خوب دایاگون اَلی هم که زاییده ذهن خانم رولینگ بود، در یک کلاس آزاد شعبده بازی ثبت نام کرد تا حداقل بتواند جلوی در و همسایه حفظ ظاهر بکند
ظهر روز پنجشنبه بود که ساحره ناچار شد برای برآورده شدن خواسته هایش همان کاری را بکند که سایر مردم می کردند: دعا
همان روز در گوشه ای از آسمان هشتم، فرشته قدبلندی پکیج ارسالی از ساحره را دریافت کرد و پس از بازرسی کامل، در ویتینگ لیست قرار داد
پ.ن. خواهرم، کورونا، می درخشد!
Wednesday, February 04, 2009
Monday, February 02, 2009
Love Happens
و هنگامیکه قورباغه سبز آرزوی شاهزاده زیبا را برآورده کرد ، بوسه مقرر از وی طلب نمود تا وی را از شر طلسم جادوگر ناکس شهر زمردها برهاند. شاهزاده که جز آن چاره نمی دید لب بر لبان لزج قورباغه نهاده و بوسه سختی از وی بربود چنان که آسمان غرید و زمین سریعتر چرخید و به ناگاه صاعقه ای از میان ابرها پدید آمده ، شاهزاده زیبا را به قورباغه زرشکی چاقی با لبهای کلفت مبدل نمود.
قورباغه سبز که اوضاع چنین بدید ، آه از نهادِ سبز وی برآمده سکته ناقصی بزد و در دم فلج شد. قورباغه زرشکی کمی تامل نمود، سپس قورباغه سبز بر ویلچر نهاد و برفت و تا آخر عمر با وی شاد بزیست و توله قورباغه های بسیار پس انداخت.
Saturday, January 31, 2009
Hysteria
ساعت شش و نیم صبح بود. مرد کنار پنجره ایستاده بود و چای داغش را مزمزه می کرد. سیگاری روشن کرد و از پنجره آپارتمان کوچه را نگاه کرد. باران بند آمده بود و بوی خاک خیس خورده مشام را نوازش می داد. پای دیوار روبروی پنجره، گربه ای نشسته بود و به نظر می رسید دارد او را نگاه می کند. ته کوچه را نگاه کرد و پک محکمی به سیگارش زد ، دوباره نگاهش به گربه افتاد، احساس کرد گربه به شکل غریبی به او زل زده است. خاکستری به نظر می رسید ولی معلوم بود اگر حسابی بشورندش رنگش سفید است ، با دوتا لکه سیاه، یکی وسط دو تا چشمش و دیگری روی دمش. از یک هفته پیش تقریباً هر روز این گربه را می دید که توی کوچه نشسته و به او زل زده است. صدا زد "پیشت!" و لی گربه تکان نخورد ، حتی پلک هم نزد، همچنان با چشمهای زردش به او زل زده بود ، انگار که از چیزی دلخور است یا شاید هم اخم کرده بود. پنجره را بست و رفت تو.
مرد از فکر خودش خنده اش گرفت ، سی و سه سال می شود که از آن خانه رفته بودند ، مگر می شود گربه ای از آن سر شهر راه بیفتد و بیاید اینجا او را پیدا کند؟ تازه مگر گربه ها چقدر عمر می کنند؟ فوقش 10 ، 15 سال ، حتی فکر کردن به این مساله هم احمقانه می نمود.
روزها می گذشت و گربه همچنان جلوی در می نشست و با اخم زل می زد به مرد. هر وقت هم که زنش را می دید پوزه گربه ایش به لبخند مسخره ای باز می شد و میو میو کنان خودش را می مالید به پاهای زن. مرد عصبی می شد و عرق می کرد ، شبها خواب گربه را می دید و روزها خودش را. هرگز در این باره به زنش حرفی نزد، شاید می ترسید مسخره اش کند.
آن روز صبح زود سپور پیر، جسد خشک شده گربه ای را از روی زمین برداشت، بدون اینکه جهت نگاه گربه را تشخیص دهد و یا حتی نیم نگاهی به چشمان زرد خیره اش، همانها که یک لکه سیاه بینشان بود، بیاندازد.
Thursday, January 29, 2009
too late , too damn late,....
MyOwnNothingness
به یاهو مسنجر لاگ این شدم. اولین بار بعد از این همه سال. و اونجا ، اولین آف لاین چی دیدم
علی... همانکه هر روز می خواندمش ، همانکه بیشتر از دو سال است که دیگر نیست، همانکه دیر دیدمش ، همانکه هرگز با او حرف نزدم ، چرا اینقدر دیر.........؟ گریه امانم نمی دهد
Wednesday, January 28, 2009
I am a citizen of the planet
Monday, January 26, 2009
Smelly fridge, smeeellllly fridge, what are they feeding you
Thursday, January 22, 2009
آدم می کِشم ، آدم می کُشم
که قهرمان پاور لیفتینگ باشم یا پلک زدن روی عکسهایم حرام؟
آدم می کِشم ، آدم می کِشم ، آدم می کِشم
اما
آدم نمی کُشم
شاید
عجب شبِ اِگی است امشب
You and You
.
Wednesday, January 14, 2009
شوکا نامه
در روایت است که روزی نگاره خاتون ، صیبهء بالا بلند میر محمد خان راستگو و بلیغه خانم ابریشم باف که حدیث جمال و کمال وی از چهار جهت از شمس العماره تا باغهای کامران میرزا و از پایان گاه خاوران تا گلستان مغرب زمین پیچیده بودی ، از برزنی عبور همی کردی که ناگاه وی را تشنگی عظیمی فرا گرفته ، هوس قهوه فرنگی بر سر زدی. همان شد که نگاره خاتون یراق اسب خود کج نمودی و کنار کافه ای بنام در نزد اهل فرهنگ و ادب و هنر از مرکب پایین پریدی
گویند که چون نگاره خاتون بر کافه شدی نگاه ها از شش جهت بر همان جا که بودی بماندی و بر ورود وی عددی وقعی ننهادی! الا عکاسباشی آشفته ای که از دیوار و صندلی و نعلبکی و سبیل حضار کلیک کلیک عکس بگرفتی
باری نگاره خاتون در کنجی بنشستی و قهوه فرنگی مزمزه بکردی و دست نبشته ای بخواندی و در هپروت خود سیر بکردی که ناگاه در دست عکاسباشی تفنگ دولولی بدید و وی را وحشتی شگرف فرا بگرفتی چنان که زبان در کام نگاه داشتن نتوانستی و بانگ برآوردی که "وای ! واقعیه؟!" عکاسباشی بادی بر سبیل خود افکنده پاسخ بدادی که آری از راهزنان کردستان ابتیاع نمودمی که در آنجا به یک همیان اشرفی نقره از همینا به انسان دادندی! و سپس شش فشنگ سربی آن به نگاره خاتون نمایاندی و به پز دادن ادامه همی دادندی. پس از دمی عکاسباشی به ابروی چپ نگاره خاتون که از وحشت یا تعجب یا ناباوری به طاق چسبیدندی خیره گشته و قاه قاه بخندیدی و تفنگ به وی نشان دادندی تا همگان نظاره کنندی که چیزی جز چپق روشن کن نبودی و الحق و والانصاف بسیار واقعی نمودی
در حدیث است که نگاره خاتون دقایقی با تفنگ ور برفتی و در خیال خود جِست های آرتیستی فراوان بگرفتی و دشمنان از پای درآوردی و آهوان گریزپا شکار بکردی و مزاحمان از سر گذر دک بکردی و حتی شب در خواب بدیدی که تفنگ بر دست به هالیوود برفته ، جیمز باند را شخصاً تسلیم بکردی
از آن سو عکاسباشی یک دل نه صد دل عاشق نگاره خاتون شدندی و شب و فردا شب تا سه شب بر چشم وی خواب نیامدندی و روزها در کافه بر پلکان خیره شدندی تا روز چهارم که نگاره خاتون بر کافه شدی و با ورود وی اهالی کافه سر از گریبان بر نیاوردی الا عکاسباشی که از جا جسته و جلوی وی همچون جن برشته سبز شدی و با تته پته بسیار تفنگ به وی تقدیم نمودی. نگاره خاتون پس از تعارفات بسیار تفنگ در جیب نهاده و بسیار خرسند گشتی. عکاسباشی که زمینه را مهیا دیده زبان دل بگشودی و با سوز و گداز گفتندی که سالهاست از عشق وی خواب و خوراک نداشتندی و روز وشب با وی راز و نیاز کردندی تا امروز و چنان گریستی که دل سنگ آب شدندی. نگاره خاتون را از این "سالهاست که..." تعجبی عظیم فرا گرفتی که هرگز گمان نمی کردی چنان "بچه معروف" بودندی و عاشق چند ساله داشتندی و چون سبب بپرسیدی پاسخ بشنیدی که حقیر سالهاست از غم تو شب و روز نداشتمی و فقط تو را به چشم ندیده بودمی و چون آن روز در کافه تو را دیدمی همی دانستمی که همان گم شدهء خیال تنهایی من بوده ای و همان هستی که همه شب با تو سخن در ذهن گفتمی.در آن حال نگاره خاتون ابروی راست بالا همی فکندی و بانگ برآوردی که "برو داداش، ما خودمون اینکاره ایم..." و راه خود بگرفتی و برفتی و زان پس عاشق دلسوخته حقه باز را هرگز ندیدی
از نوادگان نگاره خاتون در روایت است که تفنگ هنوز هم در کتابخانه وی بودی و همچنان نگاره خاتون اقوام و آشنایان را با آن سورپرایز بکردی و بترساندی و چنان از این مهم لذت ببردی که گویند یکبار تا دم بانک به قصد سرقت برفتی اما از ترسِ اجبار به شلیک و خیط شدنِ بعد از آن ، از همان راه برگشتندی و به ترساندن دوستان اکتفا نمودی
.
Wednesday, December 31, 2008
سرما در سرما ، گرما در گرما ، زن در اتاق
تو که تنهایی هایت را به تنهایی سپری می کنی
تو که نادیده تر از همیشه ای
در کجای این هیاهو ، در کجای این سکوت
به رسم همیشگی "عروسی مردگان" اَت
کجا بیابمت
تو که منی و بی منی
تو که آواز قلبت نشنیده می ماند ، تو که درمانده و در راه مانده ای
در کجای غربت دائمت بیابمت
زنِ فراموش شده
تو که اشکهایت ارزان است و دستهایت بی انتها
چرا صدایت نمی کنند...
.
Tuesday, December 23, 2008
JEOPARDY
من یک نخ سیگار هستم برای آرامش میان اشک ها
من یک اپیزود فرندز هستم برای حوصله سر رفتگی ها
من یک "داکتر نوز آل" هستم برای سر در گمی ها
در سایر موارد من داخل کشو به سر می برم
.
Thursday, June 19, 2008
When nothing exists
من و چراغ های پر سوی شهر
من و انگیزۀ هیچ برای ادامه
من و هراس از تاریکی بعد
من و تنهایی بیش از قبل
من و منِ بی من
.
Sunday, April 27, 2008
Aversion
می شکافمت
تو و هر چه وابسته توست
سرد است نه؟ می شکافمت
می شکافی ام
با سردی تحقیر بیهوده ای که جز شکاف ندارد
صدای قهقهه ای می آید
از آن قهقهه های عصبی بد آهنگ
از آن شکافتن های عق آوری که کوچکت می کند ، ریز تر از یک ارزن
زشت تر از چرک زردِ زخمِ سر بازشده ای در قلبی ساخته شده از گوشت و رگ و پی
و نه بیشتر
بالا می آورم
روی تمام حس های قشنگ دنیا
.
Monday, March 17, 2008
Cruel Life
اویی که عزیز است و نزدیک است
به جایی که نه من هستم ، نه تو
و نه ما
تو می مانی و
فریاد قلب کوچکت که پشت لبخندی پنهان کردی
من برای تو می گریم
برای اشک هایی که نریختی
برای صبر تلخی که زین پس با تو هست
.
.
که به سوگ پدر نشست
.
Monday, March 10, 2008
بازی هفت ترانه
الان متوجه شدم که خیلی خیلی سخته انتخابِ فقط هفت تا
Nachalo vic (Autumn rain melancholy)
Alternative 4 (Anathema)
You wanted more (Aha)
شهیار قنبری - گل لاله
Black Swans (Lacrimas Profundere)
No Leaf Clover - Metallica
و اسم هفت نفر برای دعوت به این بازی
.
Tuesday, March 04, 2008
...mildewed and smoldering, fundamental differing...
...
وقتی حامله شد هیچکی تو محل نفهمید ، از بس که این دو سه ساله چاق شده بود ، خودش شنیده بود که منصوره خانم به این همسایه بغلیه که تازه اومدن گفته بود : سودابه بچه اش نمیشه ، این بچه رو هم که می بینی میگن مجید از بندر آورده ، مث اینکه از شیرخوارگاه گرفته ، نمی بینی جفتشون سرخ و سفیدن اونوخ این بچه اینطوری سیاه سوخته
...
هنوز به آینه ذل زده بود که غذا از رو چراغ علاءالدین سر رفت و صدای جیزش بچه رو بیدار کرد و صدای ونگش و برد هوا. با یه دست بچه رو زد زیر بغلش و دولا دولا داشت غذا رو از روی زیلو پاک می کرد که یه قطره اشکش آروم چکید روی انگشت یکی مونده به آخر دست چپش ، درست همونجایی که جای حلقه عروسیش فرو رفته بود. مجید دو ماه پیش این آخرین تیکه طلا رو هم فروخته بود
...
شوهرش از در اومد تو و کفشهاش و ولو کرد پشت در. مثل همیشه اخم کرده بود و با صد من عسل نمیشد خوردش. خودش و انداخت رو زمین و جوراباش و درآورد ، گوله کرد و پرت کرد گوشه اتاق. مجید تو این چند سال خیلی شکسته شده بود ، اقلاً ده پونزده سال پیرتر دیده می شد ، خلقش هم یکی دو سال آزگار بود که همیشه خدا تنگ بود. زن آروم سفره رو چید و غذا رو گذاشت جلوی شوهرش
...
عصر بود... زن از پنجره حیاط بارون زده رو نگاه می کرد. صدای فین فین آرومش تو چیک چیک بارون روی آب حوض گم می شد. بچه خواب بود و مجید باز بی خبر رفته بود... سعی کرد به چیزای خوب فکر کنه. یادش اومد که شاگرد نونوایی لواشی امروز صبح موقع دادن نون، یواشکی از زیر نون انگشت هاشو کشیده بود به دستش و لبخند زده بود. از فکرش دوباره صورتش داغ شد و لپاش گل انداخت
...
بچه چهل روزش بود... هنوز اسم نداشت
...
.
Wednesday, February 20, 2008
Samantha, Sabrina, Khozeymeh
و بعد می اندیشم به تو که می اندیشی به زنی که دامن کوتاه نمی پوشید یا شاید هرگز دامن نمی پوشید و موهایش مشکی نبود. همان که روی تخت دراز می کشید و بی صدا می گریست
تختی که زیر آن افعی کوتاه قدی چنبره زده بود. افعی کوتاه قدی که روزانه حمام می کرد و بیهوده می خندید
چشمهایت را باز نکن... سالهاست که هیچ زنی روی تخت نیست
حتی افعی هم رفته
ردی از بزاق خشکیده اش زیر تخت مانده
من هم نیستم و موهای هیچ زنی دیگر مشکی نیست
.
Thursday, January 17, 2008
Sunday, January 06, 2008
Lost Femininity
خیره می شدم به تصویر منعکس شده ام در سیاهی چشمان زنی که روحش را به شهوت می فروخت
به یاد کودکی که برایم فلسفه می نوشت
و دوستم داشت
سکوتم هرگز حرف ناگفته ای برایت نداشت
جز طعم تلخی در دهانم از آجر هایی که با دستان خود چیدی
تا ابد ، تا آسمان...
آن زن ،
زنی که قطره اشکش را به زمین چکاند
زمینی که کسی روی آن نبود
زنِ پنهان در صورتک هایی از جنس پوست و گوشت و خون...
راحتم بگذارید
من نه همینم... و نه همان
.
Thursday, December 27, 2007
Monday, December 24, 2007
جادوگرِ خستهء من
مِترم کجاست ، خط کشم کجاست
چشمهایت زرد و پر عمق
مترم کجاست ، خط کشم کجاست
صدایت زیر پوستم
دستت روی آینه
چراغ را خاموش کن ، بگذار بهتر ببینمت
چشمانم به عقب
پاهایم به جلو
مترم کجاست
خط کشم کجاست
رَدّت کجاست
.
Thursday, December 20, 2007
kill'em all
زیر درخت تنومند گردو
مردی بر دار آویخته
مردی با شقیقه های سفید
و بوی گیلاس
یا جوانی با ریش تُنُک
و بوی کنیاک
و زنی با لباس سفید که آرام و آهسته
می رقصد و می چرخد
به دور جسد آویخته
با ریش تُنُک و گیلاس کنیاک
یک خط سیاه روی اسمی بر صفحه کاغذی که هنوز هزاران اسم سفید دارد
- آه لباس سپیدم چروک شد
چروکی دیگر از صورتم محو شد
.
Sunday, December 09, 2007
Endless Fear.....
نگاه پر رنگ من
.
.
گیسوان بی حرکتم در زیر بادی که سالهاست نمی وزد
نوای آبی ویلن و پنجره خالی
.
.
سکوت من و
مرگی که تو را آهسته از من می گیرد
.
.
من و
چشمان ناپاک مردان شهرم
.
.
Monday, November 26, 2007
و چشمهایم
و حلقه سیاه
توجه شما را
از سیاهی آنچه می اندیشم معطوف می دارد
.
.
خوب است
این را دوست دارم
.
Monday, November 19, 2007
Fortune , Fame , Mirror vain , Gone insane , but the memory remains....
.
Tuesday, November 06, 2007
Never Ending Dream
کو فرصتی برای زیارت دوباره آبی ترینها... خیره به عمق یک نفس عمیق شاید کمی کمتر یا بیشتر و تماس یک لحظه زیر مادیات و کاغذ ناچار. می نویسم روی کاغذ یا دستمال که چرا و چگونه و چقدر طول خواهد کشید زیارت آبی ترین ها که کوتاهتر از یک نفس و طولانی تراز یک عمر به باد رفته است... و بعد سالهای بدون آبی و بی رنگ و در سطح و بی عمق در پیش رو و فکر لغزیدن سکه ها... و باز خواب می آید از نوع دوم که بدون لذت روبای آبیست و فقط عذاب انتظار ثانیه هاست که دوخته شده اند و فردای مرکزی را دورتر و دورتر نشان میدهند... و آن احساس عجیب که گویی اعضای بدنت متعلق به زمان و مکان دیگریست و باز صدای نا همگون بلند و خواب و خواب و بیهودگیهایی که هرگز به آنها دل نخواهی داد و نخواهی بست و نخواهی دید و نخواهی کرد
من منتظر معجزه ای پر صدا هستم. به آبی ها فکر نکنم. فکر نکنم. رهایی از دنیای غیر متعلق. عمرم کوتاهتر می شود و باز بی خبری ام فریاد می کشد. هستم اینجا در اشتباهات مکرر و مکرر و تکرار و تکرار. اینجایی که مکانی نیست و نه زمانی و متعلق به من نیست و نه من به آن. سرمای تیزی در رگهایم می دود.. زیر پوستم. خونم یخ میزند و ترک می خورد
می ترسم، دلهره دارم، و با اینکه می ترسم و دلهره دارم هنوز سرخوشم. سرخوش و مست از لذت ظریفی که زیر پوستم می دود و مرا به چهارده سالگی بر می گرداند
پیرم، خسته ام، و با اینکه پیر و خسته ام سرمست و لبریز چهارده سالگی ام. و امروز حتی غم پیری و خستگی در من راه نمی یابد. راه بیست و نه ساله ای را در پنج دقیقه طی کردم و با اینحال با خیال و بی خیال، امروز امروزم
سالها می گذرد و دیگر سر خوشی نمانده..سوزشی در گلویم.. قرصم.. آبم.. و آبنبات نعنایی.. امروز بر خلاف همیشه گرمم است.. تب می کنم. فکر می کنم. به تب فکر می کنم. به آن تبهای دیگر فکر می کنم. به جنگ فکر می کنم. به رفتن و نماندن و نبودن و دیگر هرگز ندیدن. به آنها فکر می کنم. به چهارده سالگی. به چیزهای همیشگی فکر می کنم. به چیزهایی که هرگز فکر نمی کنم فکر می کنم. به طعم تلخ اکالیپتوس
...چهارده ماه بعد...فردای مرکزی هرگز نیامد...
چشم آدمها بسته
.
Wednesday, October 17, 2007
and the journey begins...
هی دختر ، اینبار با تو حرف می زنم. جا موندی دختر ، از خودت جا موندی. نشناختی دختر ، خودت و نشناختی. ندیدی دختر ، زندگی رو ندیدی. حقیقت ها رو ندیدی. بیا دست من و بگیر. من راه صد ساله رفتم. من از زمین به ته چاه رفتم و برگشتم. من دایره آبی رو از اون ته بالای سرم دیدم. من آسمون واقعی رو وقتی برگشتم بالا دیدم. حالا نوبت توئه دختر. تو اونجا نمی مونی. نه تا وقتی که من هستم. بیا اینجا. دست منو بگیر. راه سخت و درازی داریم.
بپوش کفشات و ... وقت رفتنه... وقت بلند شدن..
.
Monday, October 08, 2007
Another crack in the wall
حاج مصطفی بارون گرفته... آتیش داری؟
.
Tuesday, September 18, 2007
Pitter-Patter
زخم های کهنه بی صدا.....هیس....
خیار و کتلت پنهان در کیف قهوه ای
دندون درد شش ماهه و دندون درد سه روزه
بوی تازگی زخم های نمرده فراموش نشده
Lack of Fairness
بوی تعفن زندگیِ اگی
کیف هرمس و کفش پرادا
دلتنگی یار دور
far away soul mate
یاد ساحل و سوسیس مائده و آبجو در قوطی ردبول
پنج ورق نامه زرد توی کیف لپ تاپ و دغدغه نداشتن تمبر و پاکت
جلسه های تمام نشدنی طبقه پنج
پنج نفرت از پنج پدیده بی ربط
و غصه کم بودن و نبودن و بیشتر نشدن
امروز... نه چندان متفاوت از هر روز
...پیری در راه است...
.
Monday, September 10, 2007
Solitude
من به مرگ نزدیک نیستم
و نخواهم بود
و نخواهم شد
و نخواهم رفت
و خواهم زیست
روزی..... دور از پس روزهای قهوه ای
بعد از پیچک های تنگ
شبی که آفتاب بلند شود
نه کسی نگاهم کند
نه من کسی را
من باشم و آفتاب
آفتاب باشد و آب
و سبز هم .....
.
Monday, August 13, 2007
The Grass Was Greener
برگ سبز
برگ سبز سبز
رگ های شقیقه و طپش مردمک ها... ساعت یک و ده دقیقه... جمعیت محو شده و سکوت شب... صدای ناله هژبر و گربه نر خانم دکتر... از اون لحظاتی که "بی خیال این عشق محال" و
"High Hopes"
هردو یه جور خلسه میدن. صد سال می گذره و ساعت یک و ده دقیقه است... چهار قدم جلوتر روی میز چوبی ساعت نه و پانزده دقیقه است... فرقی هم نمی کنه...
حوله حمام آویزون به در کمد که شبح کابوسهای شبانمه ، امشب یه پیله ابریشم...
ساعت یک و ده دقیقه است یا نه و پانزده دقیقه.... دوباره سکوت.. دوباره صدا.. دوباره باریکو ... دوباره ابریشم... دوباره
Soie
"رنجی شگفت انگیز است
مردن از غم غربت عشقی که هرگز با آن نخواهی زیست"
آله ساندرو
برگ سبزم... سبز برگم...
.
Wednesday, July 18, 2007
چگینی - 112 ابو سعید
Monday, April 16, 2007
rephrased
Monday, April 09, 2007
Second me
شمارش معکوس
پنجاه دقیقه تنهایی های شبانه
پشت قفل در
خاموش شدن چراغ همسایه
و تردید همیشگی وجود چشمهایی که تو را در تاریکی می پاید
قطرات درشت عرق
و شنیدن صدایی دور که می گفت چه روزهایی رو دارم از دست می دم
سیزده دوازده یازده
استریپری در کار نیست
و نه قوطی های خالی که با نخ کشیده می شود
مروارید های صورتی
Something Borrowed
ام می شود
حریر زرتشت
Something New
و تو که دوری
تو
Something Blue
ام باش
تو که از همه آبی تری
.
Thursday, February 22, 2007
Safety
تنهایی فیلم
موسیقی من
چشم آدم ها بسته
من
کلید
...لحظه قفل شدن در...
آدم های بدون چشم
و محو شدن نفرتم از نگاه های بیگانه
.
Thursday, February 01, 2007
Thursday, January 25, 2007
بازی پنج تایی
خلاصه
من از پرندگان به خصوص کلاغ ها به حد مرگ می ترسم
من به شدت مودی و چند شخصیتی ام در هر موردی که فکرش و بکنین
من اولین بار در شش سالگی عاشق شدم
برعکس اونچه در وبلاگم دیده می شه من آدم غمگینی نیستم فقط اصولا وقتی غمگینم نوشتنم بیشتر میاد
Saturday, December 16, 2006
Sunday, November 19, 2006
Lost with out you
تمام چیزیست که این روزها نیاز دارم
برای برگشت به دنیایی که روزی از آن لذت می بردم
و امروز حتی طعم آن لذت را با خاطر ندارم
.
.
هنوز نبودنت آسان نیست
هنوز
خالی
دلم می خواهد دستهایم را باز کنم
آرنج ها را به هم نزدیک کنم
و با آن صدای جیغ مانند بگویم
ما می میریم
.
.