Monday, September 10, 2007

Solitude

مرگ من نزدیک است اما
من به مرگ نزدیک نیستم
و نخواهم بود
و نخواهم شد
و نخواهم رفت
و خواهم زیست
روزی..... دور از پس روزهای قهوه ای
بعد از پیچک های تنگ
شبی که آفتاب بلند شود
نه کسی نگاهم کند
نه من کسی را
من باشم و آفتاب
آفتاب باشد و آب
و سبز هم .....
.

3 comments:

Anonymous said...

شاید هیچ وقت هم دیگر به افتاب سلام نکردی
...
تنهایی ها تمام می شوند؟
؟
؟

Anonymous said...

in alan khube ya bad?

soie said...

Utopia..