شیر آب را بست. حولهء سبز رنگش را پوشید و حولهء نارنجی اش را پیچید دور موهایش. فنجانی قهوهء داغ برای خودش ریخت، سی دی اِسلو جَز محبوبش را گذاشت داخل دستگاه و نشست جلوی آینه. جرعه ای از قهوهء خوش طعمش مزمزه کرد و پک آرامی به سیگارش زد و در حالیکه با برس نرمی، سایهء طلاییش را روی پلکش می کشید، فکر کرد که خوشبختی می تواند همین چیزهای ساده ای باشد که گاهی اصلاً به چشم نمی آیند. زن به تصویر خودش در آینه نگاه کرد و لبخند زد. زخم خشک شدهء کنار لبش کشیده شد و به سوزش افتاد. زن باز هم لبخند زد
Sunday, May 24, 2009
Sunday, May 10, 2009
I could have a Saloomeh...
ساعت پنج عصر است سالومه تو چرا چهار بار پلک زدی ، چرا سه بار خندیدی و چرا هفت بار رنگت پرید؟ قانون بازی را رعایت نکردی سالومه. پنجِ عصر باید پنج بار پلک بزنی ، چهار بار بخندی ، سه بار اخم کنی و نهایتاً دو بار رنگت بپرد. این رنگ پریدگیِ هفت باره ات، پنجمین کوکوی ساعت دیواری را در ته گلوی جوجهء بیچاره خفه کرد. او چه گناهی دارد سالومه؟
سالومهء رنگی رنگی
سالومهء رنگی رنگی
Labels:
Real Sense
Sunday, May 03, 2009
برمی گردم
شاید روزی که مرحمی ، دارویی ، مُسکنی بر روی زخمهایم........ پمادی ، بتادینی ، چسب زخمی ، فوتِ خنکی حتی... نه؟ به درک! برمی گردم
Labels:
Real Sense
Subscribe to:
Posts (Atom)