چند روز است که باد بیوقفه زوزه میکشد. باد لعنتی امروز کارش از زوزه گذشته و تقریبا فریاد میکشد. صدایش را دوست ندارم. عصبیام میکند، انگار ناگفتههای غمگینم را که ته گنجهای پنهان کرده و کلیدش را بلعیدهام، به صورتم میکوبد.
من خوشحال بودم....، تا روزی که تو مریض شدی... پیر شدی.. و به من یادآوری کردی که آدمها پیر میشوند و بیمار و بعد یک روز بیسر و صدا میروند و اصلآ هم به هیچ جایشان نیست که تو دوری... خیلی دور.
من خوشحال بودم تا روزی که باد زوزه کشید و گفت عمو منصور دارد میرود.... و تو کنارش نیستی تا دستهای گرم و پیرش را بگیری... تا برای آخرین بار تخته بازی کنید و او تاس بگیرد و ببرد... مثل همیشه ببرد
من خوشحال بودم....، تا روزی که تو مریض شدی... پیر شدی.. و به من یادآوری کردی که آدمها پیر میشوند و بیمار و بعد یک روز بیسر و صدا میروند و اصلآ هم به هیچ جایشان نیست که تو دوری... خیلی دور.
من خوشحال بودم تا روزی که باد زوزه کشید و گفت عمو منصور دارد میرود.... و تو کنارش نیستی تا دستهای گرم و پیرش را بگیری... تا برای آخرین بار تخته بازی کنید و او تاس بگیرد و ببرد... مثل همیشه ببرد
...
1 comment:
What the hell?!
جالبه من اصلا نمی تونم تو نوشته هام انقدر بی پروا به حقایق دردناک اشاره کنم. ولی تو می کنی و دهن آدمو...!
Post a Comment