Monday, November 19, 2007

Fortune , Fame , Mirror vain , Gone insane , but the memory remains....

بازگشت یک دلتنگی سرد
روز است یا شب... تاریک و تنها... سوز سرد و هجوم درد داغ... کاجهایم را می خواهم.. کوه هایم.. جاده ام... و باز اینجا هستم... روبروی کوههای ادغام شده با تاریکی... کاج هایی که نمی بینم اما حضورشان را حس می کنم.. شمشک امروز دور تر از همیشه است.. پیچ و خم جاده ای که در تاریک ترین لحظات به آرامی نوازشم می کند... و بعد.. گرمی آرامشی که بر می گردد و اشک ها را پاک می کند... من و ... جاده و ... کوه ها و ... بوی کاج ...
بر می گردم... راه درازی در پیش است... جاده به من می آموزد که کاج هایم ماندنی نیست... جاده به من می گوید که سیب مدتهاست که پایین آمده و دیگر چرخشی در کار نیست... جاده به من می آموزد که دلتنگی ها را باید دفن کرد... که آنها دفن می شوند اما نابود نه... جاده با من حرف می زند... کوه ها نگاهم میکنند... عجیب است... از تاریکی نمی ترسم..
.

3 comments:

roni said...

دلتنگی ها رانمی توان دفن کرد
خاطرات را نیز
چندین سال است که سعی میکنم
مطمئن نیستم
نمی دانم
شکر کنم...
ناسزا بدم
حتی جاده ی تنگی هم وجود ندارد برای دل تنگم...

Anonymous said...

jade chizhaye migoyad ke ma khod niz midanim vali cheshmayeman ra khaili vaght ast be royeshan basteim

Tasvir Yek Zan... said...

tazegiahaaaaaa kheili ghashang minevisi alabateh be nazareh man, man in sabko bishtar dust daram, jadeh ye rahe baraye residane be hadaf bayad azash begzari ageh tush bemuni khatast