Tuesday, November 06, 2007

Never Ending Dream

کو فرصتی برای زیارت دوباره آبی ترینها... خیره به عمق یک نفس عمیق شاید کمی کمتر یا بیشتر و تماس یک لحظه زیر مادیات و کاغذ ناچار. می نویسم روی کاغذ یا دستمال که چرا و چگونه و چقدر طول خواهد کشید زیارت آبی ترین ها که کوتاهتر از یک نفس و طولانی تراز یک عمر به باد رفته است... و بعد سالهای بدون آبی و بی رنگ و در سطح و بی عمق در پیش رو و فکر لغزیدن سکه ها... و باز خواب می آید از نوع دوم که بدون لذت روبای آبیست و فقط عذاب انتظار ثانیه هاست که دوخته شده اند و فردای مرکزی را دورتر و دورتر نشان میدهند... و آن احساس عجیب که گویی اعضای بدنت متعلق به زمان و مکان دیگریست و باز صدای نا همگون بلند و خواب و خواب و بیهودگیهایی که هرگز به آنها دل نخواهی داد و نخواهی بست و نخواهی دید و نخواهی کرد

من منتظر معجزه ای پر صدا هستم. به آبی ها فکر نکنم. فکر نکنم. رهایی از دنیای غیر متعلق. عمرم کوتاهتر می شود و باز بی خبری ام فریاد می کشد. هستم اینجا در اشتباهات مکرر و مکرر و تکرار و تکرار. اینجایی که مکانی نیست و نه زمانی و متعلق به من نیست و نه من به آن. سرمای تیزی در رگهایم می دود.. زیر پوستم. خونم یخ میزند و ترک می خورد

می ترسم، دلهره دارم، و با اینکه می ترسم و دلهره دارم هنوز سرخوشم. سرخوش و مست از لذت ظریفی که زیر پوستم می دود و مرا به چهارده سالگی بر می گرداند

پیرم، خسته ام، و با اینکه پیر و خسته ام سرمست و لبریز چهارده سالگی ام. و امروز حتی غم پیری و خستگی در من راه نمی یابد. راه بیست و نه ساله ای را در پنج دقیقه طی کردم و با اینحال با خیال و بی خیال، امروز امروزم

سالها می گذرد و دیگر سر خوشی نمانده..سوزشی در گلویم.. قرصم.. آبم.. و آبنبات نعنایی.. امروز بر خلاف همیشه گرمم است.. تب می کنم. فکر می کنم. به تب فکر می کنم. به آن تبهای دیگر فکر می کنم. به جنگ فکر می کنم. به رفتن و نماندن و نبودن و دیگر هرگز ندیدن. به آنها فکر می کنم. به چهارده سالگی. به چیزهای همیشگی فکر می کنم. به چیزهایی که هرگز فکر نمی کنم فکر می کنم. به طعم تلخ اکالیپتوس

...چهارده ماه بعد...فردای مرکزی هرگز نیامد...

چشم آدمها بسته

.

4 comments:

Anonymous said...

to be khodet migi pir o khaste?
pas man baiad alan ye pam labe gur bashe ba in hesab!

Tasvir Yek Zan... said...

اون قدر این متن زیباست و سرشار از احساس که نمی تونم بهت بگم معلومه که از احساس لبریزی چون اگر نبودی کلامت اینچنین به دل نمی نشست
این دلسردیها از تو دوره خیلی دور چون می فهمی و آدمی که حس می کنه پر از زندگیه چون احساس شرط اول این زندگیههههههههه

Anonymous said...

سلام شبنم جان.من هم دلم برات تنگ شده.امروز مدام تو می اومدی به یادم.به عکسی نگاه می کردم که با سعید گرفته بودم و میز تو پشت سرم بود.تو نبودی .ولی کیفت و لیوانت بود.حالا این عکس ها هستن و هیچکدوممون نیستیم.

Anonymous said...

People should read this.