Wednesday, October 17, 2007

and the journey begins...



هی دختر ، اینبار با تو حرف می زنم. جا موندی دختر ، از خودت جا موندی. نشناختی دختر ، خودت و نشناختی. ندیدی دختر ، زندگی رو ندیدی. حقیقت ها رو ندیدی. بیا دست من و بگیر. من راه صد ساله رفتم. من از زمین به ته چاه رفتم و برگشتم. من دایره آبی رو از اون ته بالای سرم دیدم. من آسمون واقعی رو وقتی برگشتم بالا دیدم. حالا نوبت توئه دختر. تو اونجا نمی مونی. نه تا وقتی که من هستم. بیا اینجا. دست منو بگیر. راه سخت و درازی داریم.
بپوش کفشات و ... وقت رفتنه... وقت بلند شدن..
.

Monday, October 08, 2007

Another crack in the wall

آره داشتم می گفتم....اینجوریاس دیگه حاج مصطفی ، هر کی یه قسمتی داره ، شکر. بعد چند سال خماری و چند ماه نئشگی باز به خودت میای می بینی خماری. جون حاجی همش جلو چشامه ، روزایی که خودمون خون جیگر خوردیم و مردم و خون به جیگر کردیم... سیاه بودیم و سیاه کردیم. مگه میشه آدم چشاشو ببنده و حاشا کنه...هی...چی بگم... حاج مصطفی خودت حدیثشو می دونی. اصن کیه که ندونه. حالام که باز یه گربه رقصونی دیگه اس. ای روزگار.. مصبتو شکر. گله ای نداریم. هر چی سرمون اومد خودمون کردیم ، یعنی حقمون بود، اصن کممون بود... گذاشتیم تو دومن خودمون و حالام که.... از صبح تا شب سگ دو میزنیم و آخرش هم هیچ. می دونی حاج مصطفی ، تقدیر آدم و رو پیشونیش نوشتن ، اینو آقاجون خدابیامرزم می گف. خاکش عمر شوما باشه. ما که طلب عفو کردیم و توبه. تا کرم اوس کریم چقد باشه و معرفت بنده اش
حاج مصطفی بارون گرفته... آتیش داری؟
.