Wednesday, October 17, 2007

and the journey begins...



هی دختر ، اینبار با تو حرف می زنم. جا موندی دختر ، از خودت جا موندی. نشناختی دختر ، خودت و نشناختی. ندیدی دختر ، زندگی رو ندیدی. حقیقت ها رو ندیدی. بیا دست من و بگیر. من راه صد ساله رفتم. من از زمین به ته چاه رفتم و برگشتم. من دایره آبی رو از اون ته بالای سرم دیدم. من آسمون واقعی رو وقتی برگشتم بالا دیدم. حالا نوبت توئه دختر. تو اونجا نمی مونی. نه تا وقتی که من هستم. بیا اینجا. دست منو بگیر. راه سخت و درازی داریم.
بپوش کفشات و ... وقت رفتنه... وقت بلند شدن..
.

4 comments:

Anonymous said...

age mokhatabe inha man budam khub mishod

Niloufar said...

چه حس عجیبی توی این کلماتت بود
ته دلم را یه جوری کرد
:)

Anonymous said...

منو یادت می یاد
sorrowgalaxy.blogspot.com

Tasvir Yek Zan... said...

ama man nemikham ba tu biam man mikham khudam hamaro befahmam tu akhare dastano miduni, ama man mikham khodam behesh beresam shayad in tajrobeh dubareh hese zendegi berizeh tu ragham