Monday, March 17, 2008

Cruel Life

او می رود آرام
اویی که عزیز است و نزدیک است
به جایی که نه من هستم ، نه تو
و نه ما
تو می مانی و
فریاد قلب کوچکت که پشت لبخندی پنهان کردی
من برای تو می گریم
برای اشک هایی که نریختی
برای صبر تلخی که زین پس با تو هست
.
.
برای احمدرضا
که به سوگ پدر نشست
.

Monday, March 10, 2008

بازی هفت ترانه

من توسط خانم ترنم دعوت شدم به بازی وبلاگی هفت ترانه ، گویا باید اسم هفت آهنگ مورد علاقه ام را بنویسم و بعد هم هفت نفر را دعوت کنم به همین بازی. البته من عقیده دارم سلیقه موسیقی آدم در دوره های مختلف زندگی اش تغییر می کند ، مسلماً اگر همین سوال را ده سال پیش یا ده سال آینده از من می پرسیدند جواب ها خیلی متفاوت می بود ، اما به هر حال می شه اسم چند تا رو برد که حداقل در چند سال اخیر دارای جای ثابتی در قلب من بودند
الان متوجه شدم که خیلی خیلی سخته انتخابِ فقط هفت تا

Crucifixio (Lacrimosa)
Nachalo vic (Autumn rain melancholy)
Alternative 4 (Anathema)
You wanted more (Aha)
شهیار قنبری - گل لاله
Black Swans (Lacrimas Profundere)
No Leaf Clover - Metallica

حدود چهل دقیقه انتخاب اینها طول کشید و هنوز هم مطمئن نیستم اما چاره ای نیست

و اسم هفت نفر برای دعوت به این بازی
Roni - Soie - Areal - Niloofar - Tasvir Yek Zan - ZirzaminKhan - Mahgol - MissBingo
هشت تا شد؟ اشکال نداره هر هشت نفر بازی
.

Tuesday, March 04, 2008

...mildewed and smoldering, fundamental differing...

یه مشت آب سرد پاشید به صورتش و با اخم به خودش تو آینه نگاه کرد. تازه سی و دو سالش تموم شده بود اما پیرتر دیده می شد. با گوشه چادر چیت صورتش و خشک کرد و سعی کرد زورکی به عکسش تو آینه لبخند یزنه. قدیما بر و رویی داشت ، تو دل برو بود و از میون پسرای محل چندتایی خاطر خواه داشت. اما الان وسط ابروهاش ، دو طرف دهنش و زیر چشماش چند تا چروک عمیق تو ذوق می زد. چشمای درشتش دیگه الان بی حالت و سرپایین شده بودند ، تارهای سفید توی موهاش تو این دو سال اخیر به طرز عجیبی زیاد شده بودند. خیلی وقت بود دیگه موهاش و رنگ نمی کرد
...
وقتی حامله شد هیچکی تو محل نفهمید ، از بس که این دو سه ساله چاق شده بود ، خودش شنیده بود که منصوره خانم به این همسایه بغلیه که تازه اومدن گفته بود : سودابه بچه اش نمیشه ، این بچه رو هم که می بینی میگن مجید از بندر آورده ، مث اینکه از شیرخوارگاه گرفته ،‌ نمی بینی جفتشون سرخ و سفیدن اونوخ این بچه اینطوری سیاه سوخته
...
هنوز به آینه ذل زده بود که غذا از رو چراغ علاءالدین سر رفت و صدای جیزش بچه رو بیدار کرد و صدای ونگش و برد هوا. با یه دست بچه رو زد زیر بغلش و دولا دولا داشت غذا رو از روی زیلو پاک می کرد که یه قطره اشکش آروم چکید روی انگشت یکی مونده به آخر دست چپش ، درست همونجایی که جای حلقه عروسیش فرو رفته بود. مجید دو ماه پیش این آخرین تیکه طلا رو هم فروخته بود
...
شوهرش از در اومد تو و کفشهاش و ولو کرد پشت در. مثل همیشه اخم کرده بود و با صد من عسل نمیشد خوردش. خودش و انداخت رو زمین و جوراباش و درآورد ، گوله کرد و پرت کرد گوشه اتاق. مجید تو این چند سال خیلی شکسته شده بود ،‌ اقلاً ده پونزده سال پیرتر دیده می شد ، خلقش هم یکی دو سال آزگار بود که همیشه خدا تنگ بود. زن آروم سفره رو چید و غذا رو گذاشت جلوی شوهرش
...
عصر بود... زن از پنجره حیاط بارون زده رو نگاه می کرد. صدای فین فین آرومش تو چیک چیک بارون روی آب حوض گم می شد. بچه خواب بود و مجید باز بی خبر رفته بود... سعی کرد به چیزای خوب فکر کنه. یادش اومد که شاگرد نونوایی لواشی امروز صبح موقع دادن نون، یواشکی از زیر نون انگشت هاشو کشیده بود به دستش و لبخند زده بود. از فکرش دوباره صورتش داغ شد و لپاش گل انداخت
...
بچه چهل روزش بود... هنوز اسم نداشت
...
.