ساعت شش و نیم صبح بود. مرد کنار پنجره ایستاده بود و چای داغش را مزمزه می کرد. سیگاری روشن کرد و از پنجره آپارتمان کوچه را نگاه کرد. باران بند آمده بود و بوی خاک خیس خورده مشام را نوازش می داد. پای دیوار روبروی پنجره، گربه ای نشسته بود و به نظر می رسید دارد او را نگاه می کند. ته کوچه را نگاه کرد و پک محکمی به سیگارش زد ، دوباره نگاهش به گربه افتاد، احساس کرد گربه به شکل غریبی به او زل زده است. خاکستری به نظر می رسید ولی معلوم بود اگر حسابی بشورندش رنگش سفید است ، با دوتا لکه سیاه، یکی وسط دو تا چشمش و دیگری روی دمش. از یک هفته پیش تقریباً هر روز این گربه را می دید که توی کوچه نشسته و به او زل زده است. صدا زد "پیشت!" و لی گربه تکان نخورد ، حتی پلک هم نزد، همچنان با چشمهای زردش به او زل زده بود ، انگار که از چیزی دلخور است یا شاید هم اخم کرده بود. پنجره را بست و رفت تو.
عصر بود، از سر کار بر می گشت . کلید را که توی در می چرخاند احساس کرد کسی خیره نگاهش می کند، برگشت و دید کنار جوب، همان گربه نشسته و با نگاهش گویی دارد او را سوراخ می کند. یک پایش را کوبید زمین درست جلوی گربه و داد زد "پیشته ، پدر سگ!" گربه کمی تکان خورد ولی نرفت. چشمان زردش را هم از روی مرد برنداشت. رفت جلو و خواست لگدی بزند، گربه پرید و رفت عقب تر نشست و اصلاً انگار نه انگار، دوباره خیره شد به مرد. انگار که از چیزی دلخور بود، یا شاید هم اخم کرده بود. تا حالا چنین چیزی ندیده بود ، رفت بالا و از توی یخچال یک تکه کالباس برداشت و آورد انداخت جلوی گربه ، گربه از جایش تکان نخورد و حتی نیم نگاهی هم به تکه کالباس نیانداخت ، همینطور خیره با اخم نگاهش می کرد. خنده اش گرفته بود، با خودش گفت گربه ها که اخم نمی کنند! و بعد فکر کرد البته زل هم نمی زنند.
صبح بود ، چای را گذاشته بود دم بیاید، از پنجره زنش را دید که با نان داغ آرام آرام از ته کوچه می آید، و بعد گربه را دید که دوید جلوی زن و خودش را مالید به پاهایش ، با همان ادای مخصوص گربه ها که عشوه زنان طناز را به آن تشبیه می کنند. انگار دیگر اخم هم نکرده بود، حتی اگر دقت می کردی ته لبخندی هم در پوزه گربه ایش دیده می شد. زنش دولا شده بود و گربه را ناز می کرد، ناگهان احساس کرد گربه پنجول هایش را انداخته دور گردن زن و صورتش را می لیسد. جا خورد، دیده بود که سگها آدمها را به نشانه علاقه بلیسند، اما نه دیده بود و نه شنیده بود که گربه ای چنین کاری بکند، مخصوصاً حالا که احساس می کرد گربه صورتش را چسبانده در گوش زن، انگار که دارد در گوشش زمزمه می کند.
یاد حرفهای خانم جان افتاد، مادر بزرگِ نود و سه ساله اش که عقاید خرافاتی اش مایه تفریح و سرگرمی فامیل و دوست و آشنا بود. همیشهء خدا چند تا خاطره یا داستان جن و آل و پری و غول و روح و از ما بهتران داشت که تعریف کند. یادش آمد که خانم جان می گفت: "حمید جان، هیچوقت یادم نمی رود، شبی که مادرت تو را زایید، گربه سیاه آقاجان هم که همیشه در حیاط شما وول می خورد، توی زیرزمین پنج تا بچه زایید که چهار تایش مردند و یکی ماند. خود گربه هم صبح روز بعد رفت و دیگر ندیدیمش. ما ماندیم و آن بچه گربه که سفیدِ سفید بود مثل برف با دوتا لکه سیاه ، یکی بین دو چشمش و دیگری روی دمش. مادرت خدا بیامرز شیر گرم میکرد می ریخت توی نعلبکی اما بچه گربه لب نمی زد. حتی چند بار سعی کرد با شیشه شیر و سرنگ هم شیر خالی کند توی دهنش اما فایده نداشت. طفلکی یک ناله ای می کرد که دل سنگ آب می شد. مادرت طاقت نیاورد، برش داشت آورد توی اتاق پیرهنش رو زد بالا و بچه گربه را گرفت روی سینه اش. قدرت خدا را بروم، همچین که سینه مادرت به دهن بچه گربه چسبید، شروع کرد به مکیدن انگار که از روز ازل مادرش همین بوده. خلاصه ننه جان همین شد که مادرت هر روز تو را می گرفت به این سینه اش و گربه را به آن یکی سینه. تا یک روز که بچه گربه تو را چنگ کشید و زخم و زیلی ات کرد. مادرت هم جیغ کشان با جارو زد و گربه را انداخت بیرون. دیگر ندیدیمش ننه اما من در این هشتاد سالی که از خدا عمر گرفته ام (خانم جان از سالها پیش سنش را از هشتاد بالاتر نمی گفت) تا به حال نه دیده ام نه شنیده ام که گربه از سینه زن شیر بخورد."
مرد از فکر خودش خنده اش گرفت ، سی و سه سال می شود که از آن خانه رفته بودند ، مگر می شود گربه ای از آن سر شهر راه بیفتد و بیاید اینجا او را پیدا کند؟ تازه مگر گربه ها چقدر عمر می کنند؟ فوقش 10 ، 15 سال ، حتی فکر کردن به این مساله هم احمقانه می نمود.
روزها می گذشت و گربه همچنان جلوی در می نشست و با اخم زل می زد به مرد. هر وقت هم که زنش را می دید پوزه گربه ایش به لبخند مسخره ای باز می شد و میو میو کنان خودش را می مالید به پاهای زن. مرد عصبی می شد و عرق می کرد ، شبها خواب گربه را می دید و روزها خودش را. هرگز در این باره به زنش حرفی نزد، شاید می ترسید مسخره اش کند.
یک روز جمعه برفی که زنش رفته بود کرج دیدن مادرش، از صبح تا ظهر کنار پنجره نشسته بود و سیگار می کشید. گربه طبق معمول کنار دیوار نشسته بود و خیره شده بود به مرد. پالتویش را پوشید و رفت توی کوچه، پای دیوار نشست روی زمین جلوی گربه و خیره شد بهش: "از جوون من چی می خوای؟ چرا زل می زنی؟ خسته نمی شی؟ حرفی داری؟ چیزی می خوای؟ چرا نمی فهمونی بهم؟ چرا از دست من غذا نمی خوری؟ چرا گورت و گم نمی کنی؟" کم کم صدایش بالا می رفت و توجه تک و توک رهگذران کوچه را جلب می کرد. "آخه چه مرگته؟؟؟ چی می خوای از من؟ به من چه که مادرم بیرونت کرد؟ می خواستی چنگم نندازی؟ من چه غلطی کردم که هر روز عذابم می دی؟ می خوای دیوونه بشم؟ می خوای همه فکر کنن خل شدم؟ می خوای زنم ولم کنه بره؟ یا نکنه اونم مث مادرم فقط واسه خودت می خوای؟ هان؟ اصن بگو ببینم چرا از دست اون غذا می خوری؟ چرا بهش لبخند می زنی؟ چرا خودتو می مالی بهش؟ چی می گی در گوشش؟ چی می خوای از زنــــدگی مــــن؟؟؟؟".... رهگذران کوچه آن روز مردی را دیدند که سرِ گربه ای فریاد می کشد و به او برف پرتاب می کند، آن روز رهگذران دست بچه هایشان را سفت گرفتند و تند رد شدند و با تاسف از دیوانگیِ احتمالیِ مرد سر تکان دادند.
فردا شب که مرد از سر کار برمی گشت گربه را دید که افقی روی زمین دراز شده و دست و پاهایش موازی هم خشک شده اند . چشمهای زردش همچنان مستقیم توی چشمهای مرد خیره شده بودند. ترسید و دوید دم در خانه، پشت سرش را نگاه کرد، چشمهای زردش همچنان به او خیره بودند و حالا انگار بیشتر از هر وقت دیگری اخم کرده بود. وحشتزده توی خانه دوید. در اتاق خواب را که پشت سرش بست، غم عجیبی توی دلش نشست، گویی که عزیزی را از دست داده باشد. گویی سالها چشم انتظار کسی باشد و یک روز بفهمد که دیگر نمی آید. گویی پاره ای از تنش جدا شده باشد. روی تخت دراز کشید و تا خود صبح اشک ریخت.
آن روز صبح زود سپور پیر، جسد خشک شده گربه ای را از روی زمین برداشت، بدون اینکه جهت نگاه گربه را تشخیص دهد و یا حتی نیم نگاهی به چشمان زرد خیره اش، همانها که یک لکه سیاه بینشان بود، بیاندازد.