Saturday, January 31, 2009

Hysteria

ساعت شش و نیم صبح بود. مرد کنار پنجره ایستاده بود و چای داغش را مزمزه می کرد. سیگاری روشن کرد و از پنجره آپارتمان کوچه را نگاه کرد. باران بند آمده بود و بوی خاک خیس خورده مشام را نوازش می داد. پای دیوار روبروی پنجره، گربه ای نشسته بود و به نظر می رسید دارد او را نگاه می کند. ته کوچه را نگاه کرد و پک محکمی به سیگارش زد ، دوباره نگاهش به گربه افتاد، احساس کرد گربه به شکل غریبی به او زل زده است. خاکستری به نظر می رسید ولی معلوم بود اگر حسابی بشورندش رنگش سفید است ، با دوتا لکه سیاه، یکی وسط دو تا چشمش و دیگری روی دمش. از یک هفته پیش تقریباً هر روز این گربه را می دید که توی کوچه نشسته و به او زل زده است. صدا زد "پیشت!" و لی گربه تکان نخورد ، حتی پلک هم نزد، همچنان با چشمهای زردش به او زل زده بود ، انگار که از چیزی دلخور است یا شاید هم اخم کرده بود. پنجره را بست و رفت تو.

عصر بود، از سر کار بر می گشت . کلید را که توی در می چرخاند احساس کرد کسی خیره نگاهش می کند، برگشت و دید کنار جوب، همان گربه نشسته و با نگاهش گویی دارد او را سوراخ می کند. یک پایش را کوبید زمین درست جلوی گربه و داد زد "پیشته ، پدر سگ!" گربه کمی تکان خورد ولی نرفت. چشمان زردش را هم از روی مرد برنداشت. رفت جلو و خواست لگدی بزند، گربه پرید و رفت عقب تر نشست و اصلاً انگار نه انگار، دوباره خیره شد به مرد. انگار که از چیزی دلخور بود، یا شاید هم اخم کرده بود. تا حالا چنین چیزی ندیده بود ، رفت بالا و از توی یخچال یک تکه کالباس برداشت و آورد انداخت جلوی گربه ، گربه از جایش تکان نخورد و حتی نیم نگاهی هم به تکه کالباس نیانداخت ، همینطور خیره با اخم نگاهش می کرد. خنده اش گرفته بود، با خودش گفت گربه ها که اخم نمی کنند! و بعد فکر کرد البته زل هم نمی زنند.

صبح بود ، چای را گذاشته بود دم بیاید، از پنجره زنش را دید که با نان داغ آرام آرام از ته کوچه می آید، و بعد گربه را دید که دوید جلوی زن و خودش را مالید به پاهایش ، با همان ادای مخصوص گربه ها که عشوه زنان طناز را به آن تشبیه می کنند. انگار دیگر اخم هم نکرده بود، حتی اگر دقت می کردی ته لبخندی هم در پوزه گربه ایش دیده می شد. زنش دولا شده بود و گربه را ناز می کرد، ناگهان احساس کرد گربه پنجول هایش را انداخته دور گردن زن و صورتش را می لیسد. جا خورد، دیده بود که سگها آدمها را به نشانه علاقه بلیسند، اما نه دیده بود و نه شنیده بود که گربه ای چنین کاری بکند، مخصوصاً حالا که احساس می کرد گربه صورتش را چسبانده در گوش زن، انگار که دارد در گوشش زمزمه می کند.

یاد حرفهای خانم جان افتاد، مادر بزرگِ نود و سه ساله اش که عقاید خرافاتی اش مایه تفریح و سرگرمی فامیل و دوست و آشنا بود. همیشهء خدا چند تا خاطره یا داستان جن و آل و پری و غول و روح و از ما بهتران داشت که تعریف کند. یادش آمد که خانم جان می گفت: "حمید جان، هیچوقت یادم نمی رود، شبی که مادرت تو را زایید، گربه سیاه آقاجان هم که همیشه در حیاط شما وول می خورد، توی زیرزمین پنج تا بچه زایید که چهار تایش مردند و یکی ماند. خود گربه هم صبح روز بعد رفت و دیگر ندیدیمش. ما ماندیم و آن بچه گربه که سفیدِ سفید بود مثل برف با دوتا لکه سیاه ، یکی بین دو چشمش و دیگری روی دمش. مادرت خدا بیامرز شیر گرم میکرد می ریخت توی نعلبکی اما بچه گربه لب نمی زد. حتی چند بار سعی کرد با شیشه شیر و سرنگ هم شیر خالی کند توی دهنش اما فایده نداشت. طفلکی یک ناله ای می کرد که دل سنگ آب می شد. مادرت طاقت نیاورد، برش داشت آورد توی اتاق پیرهنش رو زد بالا و بچه گربه را گرفت روی سینه اش. قدرت خدا را بروم، همچین که سینه مادرت به دهن بچه گربه چسبید، شروع کرد به مکیدن انگار که از روز ازل مادرش همین بوده. خلاصه ننه جان همین شد که مادرت هر روز تو را می گرفت به این سینه اش و گربه را به آن یکی سینه. تا یک روز که بچه گربه تو را چنگ کشید و زخم و زیلی ات کرد. مادرت هم جیغ کشان با جارو زد و گربه را انداخت بیرون. دیگر ندیدیمش ننه اما من در این هشتاد سالی که از خدا عمر گرفته ام (خانم جان از سالها پیش سنش را از هشتاد بالاتر نمی گفت) تا به حال نه دیده ام نه شنیده ام که گربه از سینه زن شیر بخورد."

مرد از فکر خودش خنده اش گرفت ، سی و سه سال می شود که از آن خانه رفته بودند ، مگر می شود گربه ای از آن سر شهر راه بیفتد و بیاید اینجا او را پیدا کند؟ تازه مگر گربه ها چقدر عمر می کنند؟ فوقش 10 ، 15 سال ، حتی فکر کردن به این مساله هم احمقانه می نمود.

روزها می گذشت و گربه همچنان جلوی در می نشست و با اخم زل می زد به مرد. هر وقت هم که زنش را می دید پوزه گربه ایش به لبخند مسخره ای باز می شد و میو میو کنان خودش را می مالید به پاهای زن. مرد عصبی می شد و عرق می کرد ، شبها خواب گربه را می دید و روزها خودش را. هرگز در این باره به زنش حرفی نزد، شاید می ترسید مسخره اش کند.

یک روز جمعه برفی که زنش رفته بود کرج دیدن مادرش، از صبح تا ظهر کنار پنجره نشسته بود و سیگار می کشید. گربه طبق معمول کنار دیوار نشسته بود و خیره شده بود به مرد. پالتویش را پوشید و رفت توی کوچه، پای دیوار نشست روی زمین جلوی گربه و خیره شد بهش: "از جوون من چی می خوای؟ چرا زل می زنی؟ خسته نمی شی؟ حرفی داری؟ چیزی می خوای؟ چرا نمی فهمونی بهم؟ چرا از دست من غذا نمی خوری؟ چرا گورت و گم نمی کنی؟" کم کم صدایش بالا می رفت و توجه تک و توک رهگذران کوچه را جلب می کرد. "آخه چه مرگته؟؟؟ چی می خوای از من؟ به من چه که مادرم بیرونت کرد؟ می خواستی چنگم نندازی؟ من چه غلطی کردم که هر روز عذابم می دی؟ می خوای دیوونه بشم؟ می خوای همه فکر کنن خل شدم؟ می خوای زنم ولم کنه بره؟ یا نکنه اونم مث مادرم فقط واسه خودت می خوای؟ هان؟ اصن بگو ببینم چرا از دست اون غذا می خوری؟ چرا بهش لبخند می زنی؟ چرا خودتو می مالی بهش؟ چی می گی در گوشش؟ چی می خوای از زنــــدگی مــــن؟؟؟؟".... رهگذران کوچه آن روز مردی را دیدند که سرِ گربه ای فریاد می کشد و به او برف پرتاب می کند، آن روز رهگذران دست بچه هایشان را سفت گرفتند و تند رد شدند و با تاسف از دیوانگیِ احتمالیِ مرد سر تکان دادند.

فردا شب که مرد از سر کار برمی گشت گربه را دید که افقی روی زمین دراز شده و دست و پاهایش موازی هم خشک شده اند . چشمهای زردش همچنان مستقیم توی چشمهای مرد خیره شده بودند. ترسید و دوید دم در خانه، پشت سرش را نگاه کرد، چشمهای زردش همچنان به او خیره بودند و حالا انگار بیشتر از هر وقت دیگری اخم کرده بود. وحشتزده توی خانه دوید. در اتاق خواب را که پشت سرش بست، غم عجیبی توی دلش نشست، گویی که عزیزی را از دست داده باشد. گویی سالها چشم انتظار کسی باشد و یک روز بفهمد که دیگر نمی آید. گویی پاره ای از تنش جدا شده باشد. روی تخت دراز کشید و تا خود صبح اشک ریخت.

آن روز صبح زود سپور پیر، جسد خشک شده گربه ای را از روی زمین برداشت، بدون اینکه جهت نگاه گربه را تشخیص دهد و یا حتی نیم نگاهی به چشمان زرد خیره اش، همانها که یک لکه سیاه بینشان بود، بیاندازد.

Thursday, January 29, 2009

too late , too damn late,....

همین الان و درست در همین لحظه اتفاقی برام افتاد که چنان حالم بد شده و دستام می لرزه که هر کلمه رو چند بار اصلاح می کنم. برای اولین بار با این ماسکِ فِیکِ مسخره ، همین آی دی
MyOwnNothingness
به یاهو مسنجر لاگ این شدم. اولین بار بعد از این همه سال. و اونجا ، اولین آف لاین چی دیدم

aii_np has added you to his friend list
با این پیغام
salaam , man ali hastam , rephrased

علی... همانکه هر روز می خواندمش ، همانکه بیشتر از دو سال است که دیگر نیست، همانکه دیر دیدمش ، همانکه هرگز با او حرف نزدم ، چرا اینقدر دیر.........؟ گریه امانم نمی دهد

Wednesday, January 28, 2009

I am a citizen of the planet

منصفانه نیست که من از برخی آمریکاییها بیشتر راجع به کشور و فرهنگشان بدانم ، یعنی بیشتر برای خودشان بد است. تصمیم دارم در چند روزِ آینده به "بی بی سی فارسی"(!) زنگ زده و از عمو باراک بخواهم جای مرا با یکی از شهروندان نسبتاً محترم ترجیحاً ساکن حومه نیویورک عوض کند

Monday, January 26, 2009

Smelly fridge, smeeellllly fridge, what are they feeding you

سگی در یخچالم مرده و جنازه اش را گم و گور کرده

Thursday, January 22, 2009

آدم می کِشم ، آدم می کُشم


مگر فرقی هم می کند
که قهرمان پاور لیفتینگ باشم یا پلک زدن روی عکسهایم حرام؟
آدم می کِشم ، آدم می کِشم ، آدم می کِشم
اما
آدم نمی کُشم
شاید
عجب شبِ اِگی است امشب
You and You
.

Wednesday, January 14, 2009

شوکا نامه

در روایت است که روزی نگاره خاتون ، صیبهء بالا بلند میر محمد خان راستگو و بلیغه خانم ابریشم باف که حدیث جمال و کمال وی از چهار جهت از شمس العماره تا باغهای کامران میرزا و از پایان گاه خاوران تا گلستان مغرب زمین پیچیده بودی ، از برزنی عبور همی کردی که ناگاه وی را تشنگی عظیمی فرا گرفته ، هوس قهوه فرنگی بر سر زدی. همان شد که نگاره خاتون یراق اسب خود کج نمودی و کنار کافه ای بنام در نزد اهل فرهنگ و ادب و هنر از مرکب پایین پریدی


گویند که چون نگاره خاتون بر کافه شدی نگاه ها از شش جهت بر همان جا که بودی بماندی و بر ورود وی عددی وقعی ننهادی! الا عکاسباشی آشفته ای که از دیوار و صندلی و نعلبکی و سبیل حضار کلیک کلیک عکس بگرفتی


باری نگاره خاتون در کنجی بنشستی و قهوه فرنگی مزمزه بکردی و دست نبشته ای بخواندی و در هپروت خود سیر بکردی که ناگاه در دست عکاسباشی تفنگ دولولی بدید و وی را وحشتی شگرف فرا بگرفتی چنان که زبان در کام نگاه داشتن نتوانستی و بانگ برآوردی که "وای ! واقعیه؟!" عکاسباشی بادی بر سبیل خود افکنده پاسخ بدادی که آری از راهزنان کردستان ابتیاع نمودمی که در آنجا به یک همیان اشرفی نقره از همینا به انسان دادندی! و سپس شش فشنگ سربی آن به نگاره خاتون نمایاندی و به پز دادن ادامه همی دادندی. پس از دمی عکاسباشی به ابروی چپ نگاره خاتون که از وحشت یا تعجب یا ناباوری به طاق چسبیدندی خیره گشته و قاه قاه بخندیدی و تفنگ به وی نشان دادندی تا همگان نظاره کنندی که چیزی جز چپق روشن کن نبودی و الحق و والانصاف بسیار واقعی نمودی


در حدیث است که نگاره خاتون دقایقی با تفنگ ور برفتی و در خیال خود جِست های آرتیستی فراوان بگرفتی و دشمنان از پای درآوردی و آهوان گریزپا شکار بکردی و مزاحمان از سر گذر دک بکردی و حتی شب در خواب بدیدی که تفنگ بر دست به هالیوود برفته ، جیمز باند را شخصاً تسلیم بکردی


از آن سو عکاسباشی یک دل نه صد دل عاشق نگاره خاتون شدندی و شب و فردا شب تا سه شب بر چشم وی خواب نیامدندی و روزها در کافه بر پلکان خیره شدندی تا روز چهارم که نگاره خاتون بر کافه شدی و با ورود وی اهالی کافه سر از گریبان بر نیاوردی الا عکاسباشی که از جا جسته و جلوی وی همچون جن برشته سبز شدی و با تته پته بسیار تفنگ به وی تقدیم نمودی. نگاره خاتون پس از تعارفات بسیار تفنگ در جیب نهاده و بسیار خرسند گشتی. عکاسباشی که زمینه را مهیا دیده زبان دل بگشودی و با سوز و گداز گفتندی که سالهاست از عشق وی خواب و خوراک نداشتندی و روز وشب با وی راز و نیاز کردندی تا امروز و چنان گریستی که دل سنگ آب شدندی. نگاره خاتون را از این "سالهاست که..." تعجبی عظیم فرا گرفتی که هرگز گمان نمی کردی چنان "بچه معروف" بودندی و عاشق چند ساله داشتندی و چون سبب بپرسیدی پاسخ بشنیدی که حقیر سالهاست از غم تو شب و روز نداشتمی و فقط تو را به چشم ندیده بودمی و چون آن روز در کافه تو را دیدمی همی دانستمی که همان گم شدهء خیال تنهایی من بوده ای و همان هستی که همه شب با تو سخن در ذهن گفتمی.در آن حال نگاره خاتون ابروی راست بالا همی فکندی و بانگ برآوردی که "برو داداش، ما خودمون اینکاره ایم..." و راه خود بگرفتی و برفتی و زان پس عاشق دلسوخته حقه باز را هرگز ندیدی


از نوادگان نگاره خاتون در روایت است که تفنگ هنوز هم در کتابخانه وی بودی و همچنان نگاره خاتون اقوام و آشنایان را با آن سورپرایز بکردی و بترساندی و چنان از این مهم لذت ببردی که گویند یکبار تا دم بانک به قصد سرقت برفتی اما از ترسِ اجبار به شلیک و خیط شدنِ بعد از آن ، از همان راه برگشتندی و به ترساندن دوستان اکتفا نمودی

.