در بالکن کوچک خانهٔ کوچکم نشسته ام. اینجا در نیمکرهٔ جنوبی بهار است و نسیم مطبوعی میوزد. روی رودخانهٔ بزرگ پشت خانهٔ کوچکم قایقهای زیادی حرکت میکنند، قایقهایی با بادبانهای سفید و رنگی. دلم نمیخواهد کنار رودخانه باشم، نه حتی روی قایق ها. دلم مادرم را میخواهد. پدرم را... دلم میخواهد شش ماهه باشم در آغوش مادرم، پدرم از بالای شانهٔ مادرم سرک بکشد و مرا بخنداند. دست بکشم روی شکم مادرم و با خواهرهای بدنیا نیامدهام حرف بزنم... مادرم در شیشه شیر چایی شیرین رقیق آماده کند و پدرم مرا روی زانوهایش تاب بدهد و بخواند: هوا لی لی لا لا کرده
یا شاید هشت ساله... ملافه ها را روی میز بکشم و بخزم زیر میز و با خواهرهایم وانمود کنیم که مروارید و مارگریت و گیلدا هستیم، طوفان سختی آمده و ما در چادر کوچکمان وسط جنگل میلرزیم و ترسیده ایم
بزرگترین دغدغهٔ ذهنیام پیک شادی عید باشد و فندقهای سربسته
بزرگسالی سخت است
کودکی آسان بود
بزرگسالی سخت است
کودکی آسان بود