Friday, October 08, 2010

nothin' much

خواب می‌‌بینم زمستان است. من و لیلی شمشک هستیم. هوا دارد تاریک می‌‌شود و ما تمام پیست را پله می‌زنیم و می‌‌رویم بالا، سوت و کور است، برفها کمی‌ آب شده اند و اینطرف و آنطرف چاله‌های آب بزرگی‌ درست کرده اند، سیاه و دلهره آور، و من در خواب به شدت نگران گرم شدن زمین هستم و اینکه چه به سر اسکی بازان خواهد آمد اگر داخل این گودال های آب بیفتند!  به پیرمرد تله سیژ بان می رسیم ، وسط پیست سیژ را خاموش کرده صندلی‌ را با دست نگه داشته و درحالی که سیگارش گوشهٔ لبش است غرولند می‌‌کند: چرا اینقدر دیر کردید؟
بیدار می‌‌شوم و گریه می‌‌کنم. دقیقا نمی‌‌دانم چرا.....

7 comments:

سین صاد said...

دیر رسیدن، حدیث تکرار پذیر آدمی است! کاش رسیده ها امید نبازند و نگاه از راه و راهیان برندارند! پیرمرد قصه تا کی شکیبا بماند، نمی دانم! س

سامان said...

به خاطر گرم شدن زمین...

Đצּøמłŀ said...

iT's just a drEam!
:(

Đצּøמłŀ said...

iT's just a dreAm!
:(

گلاره said...

کاملا من رو یاد 13 به درهای پیست شمشک میندازه...همه غصه می خوردیم و از پیست خداحافظی می کردیم

ŀłמøצּĐ said...

کابوس های قشنگ را به خاطر بسپار
کابوس واقعی..
_______

Corona said...

what took you so long?