"وقت
تمام شد. خودکارها زمین." حتماً وقتی ناظر جلسه داشت ورقه را از دستم میگرفت متوجه
لرزش دستم شد، مطمئنم به خاطر همین بود که ناگهان لبخند زد. وقت کم آورده بودم و نرسیده
بودم از اول جوابهایم را چک کنم، آنهم چه امتحانی؟ فایننس که بیشتر از هر درس
دیگری در زندگیام برایش زحمت کشیدم، پنج شب
پشت سر هم نخوابیدم، مطمئنم که حتماً مثبت و منفیای چیزی اشتباه کرده ام. اما حالا
دیگر واقعاً چه اهمیتی دارد؟ دو سال به سرعت باد گذشت و من تا دقیقهای که ورقه را
دادم فکر میکردم که چقدر خوب که تمام شد.
حس
تلخ عجیبی ناگهان هجوم آورد، درست دوازده دقیقه بعد از پایان امتحان، وقتی که در
کافهٔ بزرگ دانشگاه نشسته بودم و قهوهٔ کم شیرینی را که جِیسی برایم خریده بود مزمزه
میکردم و فکر میکردم که کاش میشد آخرین قهوهای دانشگاهم کمی شیرینتر باشد. جیسی بی وقفه حرف میزد و من به چک چک باران
بیرون از پنجره زل زده بودم که روی میزهای حیاط دانشگاه می چکید و فکر میکردم که چقدر ناگهان همه چیز قشنگ تر از
همیشه شده و چقدر دیگر همه چیز مال من نیست. چشمهای جیسی سبز و براق است و نگاهش
همیشه تیز، ظاهرش امروز برایم غریبه بود، عادت داشتم با کت و شلوار اطو کشیده
ببینمش، امروز پولیور و جین و کفش کتانی با شقیقههای خاکستریاش هماهنگی نداشت.
با تمام وجود حس کردم که "دیگر تمام شد" و از حالا به بعد
باز زندگی جدی شروع میشود و من کلاً زندگی جدی را ترجیح نمیدهم چون ۱۰ سال فاصله بین آن دانشگاه و این
یکی بهم نشان داده بود که گاهی چقدر زندگی جدی میتواند کسل کننده بشود، و من آدم
بازیهای جدی نبودهام و نیستم و کلاً موجود مزخرف و عق آوری میشوم وقتی که زیادی
جدی بشوم.
ناگهان دلتنگ شدم، برای کلاسها و استادهایی که یکریز برایشان خود
شیرینی و اظهار فضل میکردم. برای اینکه دو سال فراموش کردم زن سی و خورده سالهای
هستم در جمع دوستانی که همه بیست و خردهای بیشتر ندارند. گرچه گاهی یادم میآمد
مثل همان شب توی آن بار ایرلندی که عمر ردبولش را به مارگاریتای من زد و مرا مامان
صدا کرد. عمر اولین دوستم بود، از همان روز اول دانشگاه که رفتم سر اولین کلاس و یک
راست کنارش نشستم. از اسمش هم جا خوردم، آدم از موهایی به آن بوری و چشمهایی به آن
آبیای انتظار جیمز یا مایک یا یک همچین چیزی دارد. رچیت هم بود، اسیش و برایان و جِی
و آنتونی و گری هم. تا آخرش هم بودند هنوز هم هستند به جز آنتونی که برگشت فرانسه
و حتی خداحافظی هم نکرد.
دوازده دقیقه بعد از امتحانِ آخر آنقدر غمگین شدم که در راه برگشت یکسره
فِرست اَونیو را رفتم تا ته و سِکند را برگشتم و هی رفتم و برگشتم، باران هم می
آمد، از خدا چه پنهان چاوشی هم گوش دادم و هی اشک ریختم. اصلاً دلم برای استادهای
خشک و عبوس و کلاسهای خواب آور و تحقیقها و مقالههای سنگین هم تنگ شد، اصلاً دلم
میخواست امشب هم تا صبح فایننس بخوانم و بر پدر هرچی فایننس لعنت بفرستم. از دست
مراد هم طفلک کاری ساخته نشد. بَرم داشت برد یک رستوران چینی با بوفه دریایی که فارغ
التحصیلیام را جشن بگیریم. از همانها که یک اجاق گاز کوچک با یک قابلمه آب جوش میگذارند
جلوی آدم تا هر چیزی دلش خواست خودش تویش آبپز کرده و میل کند و کلاً تمام کانسپت
هنر آشپزی را ببرد زیر سوال. حالا بماند که آنهمه جک و جانور دریایی دلم را بهم
زد و کارم به قرص و نبات داغ کشید.
از فردا دیگر از درس خبری نیست و باید بروم دنبال کارهای اسباب کشی
به خانهٔ جدیدی که گرفتهایم، آنهم درست در هول و ولای امتحاناتم و اینکه چقدر دلشوره
کشیدم که اگر به موقع پیدا نکنیم و اگر خوبش را پیدا نکنیم و اگر دور باشد و اگر فلان
و اگر بهمان. حالا باید سعی کنم به این فکر کنم که خانهمان اتاق زیر شیروانی
دارد و اتاقهای زیر شیروانی کلاً حال آدم را بهتر میکنند، البته این یکی بیشتر
از بیرون حال آدم را بهتر میکند چون سقف اتاق زیر شیروانیاش از تو شیب ندارد و اصولاً
خدا خیر ندهد به معمارهایی که یک سقف کاذب صاف میزنند زیر سقف شیب دار زیرشیروانی
و حال آدم را میگیرند، و تازه زیادی هم بزرگ است، اتاق زیرشیروانی که نباید آنقدر
بزرگ باشد، برعکس باید آنقدر تنگ باشد که وقتی آدم مینشیند زانویش صاف نشود و
وقتی میایستد کمرش.
اما به هر حال من خانهٔ جدید را دوست دارم، یعنی خیال میکنم که
دوست دارم چون زیاد یادم نمیآید چه شکلی است در واقع فقط یک بار دیدمش آنهم
موقعی که فقط به این فکر میکردم کاش امتحاناتم زودتر تمام بشوند و خلاص بشوم و
بیفتم دنبال اسباب و اثاث، و چه میدانستم که قرار است انقدر حالم بد بشود؟
No comments:
Post a Comment