Saturday, February 11, 2006

َسبز

او می فهمید..... نیازی به تفسیر نبود.... نه حتی نیازی به کلامی..... او مرا می فهمید... صدایش کردم و کافی بود.... چشمهایش را بست.... می دانستم که می اندیشد.... و من او را دیدم... آن شب... میان ابرها... خودش بود... من... او را .... دیدم... دستم را دراز کردم... و او دست مرا گرفت..... از میان اشکهایم او را دیدم ....

و دریافتم که چه دور بودم... و او چه نزدیک بود....

7 comments:

Anonymous said...

How precieuse!

roni said...

ابرها را کنار بزن. نه... ابرهای سياه و ضخيم نا اميدی را نمی‌گويم. آن ابرهای سفيد و زيبايی را می‌گويم که بدور خود نقاشی کرده‌ای. تا نبينی. تا باور نکنی. تا به یاد نياوری. تا نپذيری و احساس شرم نکنی. آن‌ها را کنار بزن چون چند صباحی ديگر اين باد است که همه را با خود می برد. تا دير نشده و از هر چه در آسمان است بی‌زار نشده‌ای ابرهای سفيد و زيبا را پاک کن و هر آنچه در ورای آن پنهان کرده‌ای ببين... باور کن... و بپذير

Anonymous said...

nafahmidi in ravabert che ghad tokhmian

Anonymous said...

khob inke khoobe hala midooni nazdike
va midooni hast
alie be nazareman

Anonymous said...

دریافتم که چه دور بودم... و او چه نزدیک بود....

Anonymous said...

Crooked reality is the only thing visible among tears. Wipe away the teardrops from your eyes. No one is to help...no one to understand...

Anonymous said...

شاهکار ....