او می فهمید..... نیازی به تفسیر نبود.... نه حتی نیازی به کلامی..... او مرا می فهمید... صدایش کردم و کافی بود.... چشمهایش را بست.... می دانستم که می اندیشد.... و من او را دیدم... آن شب... میان ابرها... خودش بود... من... او را .... دیدم... دستم را دراز کردم... و او دست مرا گرفت..... از میان اشکهایم او را دیدم ....
و دریافتم که چه دور بودم... و او چه نزدیک بود....
7 comments:
How precieuse!
ابرها را کنار بزن. نه... ابرهای سياه و ضخيم نا اميدی را نمیگويم. آن ابرهای سفيد و زيبايی را میگويم که بدور خود نقاشی کردهای. تا نبينی. تا باور نکنی. تا به یاد نياوری. تا نپذيری و احساس شرم نکنی. آنها را کنار بزن چون چند صباحی ديگر اين باد است که همه را با خود می برد. تا دير نشده و از هر چه در آسمان است بیزار نشدهای ابرهای سفيد و زيبا را پاک کن و هر آنچه در ورای آن پنهان کردهای ببين... باور کن... و بپذير
nafahmidi in ravabert che ghad tokhmian
khob inke khoobe hala midooni nazdike
va midooni hast
alie be nazareman
دریافتم که چه دور بودم... و او چه نزدیک بود....
Crooked reality is the only thing visible among tears. Wipe away the teardrops from your eyes. No one is to help...no one to understand...
شاهکار ....
Post a Comment