Sunday, April 30, 2006

Hide me.....

It's Killing you , you're killing me

I'm clinging on to my sanity
All I need is a short term remedy
Come and hide me from this terrible reality...

Dreaded memories flood back to me
But there's still a willful mind behind these cold
psychotic eyes
Now I tread this path so differently
I've opened my mind and darkened my entire life.

I'll dance with the angels to celebrate the holocaust,
And far beyond my far gone pride,
Is knowing that we'll soon be gone,
Knowing that I'll soon be gone...

Anathema - Alternative 4

Saturday, April 22, 2006

مثل ذغاليه که زير خاکستر.....

پيچکها از ذهنم بالا مي رن...
بعضي وقتها خنک و با صفااند... اما مارمولک مي ذارن... اين مارمولک ها بعضي وقتها اذيت مي کنن...
فکرم و از کار انداختند... حالا ديگه نمي دونم با اين
Turn on ها
و
Turn off ها
چطور برخورد کنم
تيک تيک ساعت تند تر شده
و رشد پيچک ها سريعتر....
پيچک ها از ذهنم بالا مي رن و
ريشه هاشون رخنه مي کنه تو روحم...

Monday, April 17, 2006

Can't imagine all the pain I feel......

رضا رفت.....

روز بیست و ششم فروردین ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج راس ساعت سه بعد از ظهر دو نفر رو از دست دادیم.... رضا و پدر امیر علی....

دو ضربه .... دو شوک.....

و باز باور نکردن ها و اشک ها و شیون ها و درد ها و زبانی که از هر تسلایی عاجز می مونه.....

کوهی از اندوه رو دلت سنگینی می کنه و دنبال کلمه ها می گردی..... همشون تو سرت زنگ می زنن و به زبونت نمیان.... بعد تصویر پشت تصویر.... خاطره پشت خاطره... و بعد.... فکر می کنی و فکر می کنی و باز نبودن رو درک نمی کنی..... نمی پذیری که به همین راحتی میشه دیگه وجود نداشت....

من

فکر میکنم

که این مساله رو

هرگز درک نکنم

هرگز...........

Saturday, April 08, 2006

Triste.....

وقتی یه پسر 35 ساله سکته مغزی می کنه و می ره تو کما ، آدم واسه آرزوهای هشتاد سالگیش دلشوره می گیره..... باید زودتر بجنبیم....

پ.ن.برای رضا دعا کنین....

Monday, April 03, 2006

هشتاد و پنج

مثل دو به شکیِ کشیدن نخ دندون قبل یا بعد مسواک می مونه....در نهایت فرقی هم نمی کنه ، اول و آخر کاریه که باید بشه... ما هم چشمامونو می بندیم و می پریم توش... به امید اینکه شناگر خوبی باشیم!

پ.ن 1: تخته ها و پوکرها و حکم ها و بیلیاردها و پانتومیم ها و بسکتبال ها و بخور و بخواب ها و ولگردی ها و قدم زدنها و بزن و برقص ها و شب زنده داری ها هم تموم شد! حالا بماند که از جلوی دریاسر که رد شدی گریه کردی....

پ ن 2: دیشب خواب دیدم از دماغش خون میاد.... صبح که بیدار شدم خون دماغ شدم....