Sunday, December 09, 2007

Endless Fear.....

دستهای معصوم تو و
نگاه پر رنگ من
.
.
گیسوان بی حرکتم در زیر بادی که سالهاست نمی وزد
نوای آبی ویلن و پنجره خالی
.
.
سکوت من و
مرگی که تو را آهسته از من می گیرد
.
.
من و
چشمان ناپاک مردان شهرم
.
.

7 comments:

Iranian idiot said...

...And We Were Lost, In The Sea Of Darkness...

Anonymous said...

چه قدر جدی گرفتی
همچین شبیه هم نبوده
لیتنکش تاریخش هم یادم نیست
یه چیز تو این مایه ها بوده

پسر فروشنده همراه با بقیه پول شماره تماسش رو هم بهم می ده
احمق نمی فهمه لاک های سیاه من نشانه اعتراضه نه چراغ

sorrowgalaxy.blogspot.com

Anonymous said...

نوای آبی ویولون رو دوست داشتم. خوب بود. اما یه کمی انگار هوای دلت ابریه!! نه؟ بااجازه لینکت دادم. به اسم «شبنم مهربون» باشه؟.

Anonymous said...

با تمام این ها دلم می خواهد بروم بالای سر این شهر و مثل ایوان مک گرگور و کیدمن در مولن روژ آن آواز رسا و رها را فریاد بزنم.خوشبختانه بسیاری نمی توانند ترجمه اش کنند
come what may...

Tasvir Yek Zan... said...

in neveshteh boye ghame mideh boye jodaei va faseleye ke angar gharereh bereseh

LITTLE WING said...

سبک نوشتن این پستتو مخصوصا دوس داشتم
دیگه بهم سر نمی زنی

roni said...

دستهای معصوم ولی فرسوده در انتظار به آغوش کشیدن قامت بلند تو
مرگ هم نمیتواند چشمان بیرنگ من رااز خیره شدن به پنجره خالی مان باز دارد