ندا از اینجا رفت.........
روزهای خوبی با هم داشتیم... روزهای خیلی شاد... شادتر از خیلی مواقع دیگه تو زندگیم...
تو به همه جا روح می دی... رنگ می دی.... با اینکه همیشه می تونم ببینمت اما هر روز 8 ساعت کنار هم بودن شاید دیگه تکرار نشه....Wednesday, March 15, 2006
ندا - هاله
ندا از اینجا رفت.........
روزهای خوبی با هم داشتیم... روزهای خیلی شاد... شادتر از خیلی مواقع دیگه تو زندگیم...
تو به همه جا روح می دی... رنگ می دی.... با اینکه همیشه می تونم ببینمت اما هر روز 8 ساعت کنار هم بودن شاید دیگه تکرار نشه....
Labels:
Wanted-Unwanted Happenings
Monday, March 13, 2006
هجوم اندوه و شادی
چشمهام و که بستم ، همه جا روشن شد.... نفسهای حبس شده حالا دیگه آبی شده بودند...تو فنجون قهوه ام نگاه کردم و استخونهام و که غرق می شدند کشیدم بیرون....
ذهنیت اشتباه....
ضربان نبضم ریتم گرفت....
ساقه لوبیام بلندتر شد.....
و من همچنان سعی می کنم به پروژه قراردادها فکر کنم و به چرخش انگشتهام روی کیبورد که هی کد می زنند و کد می زنند.....
.
Labels:
Real Sense
Sunday, March 12, 2006
I can die no more no more !
چند حادثه بد در چند روز.... هیچکدوم خم به ابروم نیاوردند.... تو حادثه خوب منی.....
(باکی ندارم از هیچکس و هر کس که... تو را دارم...)
پ.ن. مردانِ جامعه مردسالار، ما را دست کم گرفته اند !
Labels:
شعور و آب طالبی
Wednesday, March 08, 2006
Monday, March 06, 2006
close your mind
وقتی عشق نداری زندگی یه جوریه ، یعنی یه جور دیگه ست...راحتی ، خوشی ، بالا پایین می پری ، صبح تا شب با دوستهات می گردی ، می چرخی ، می خندی ، خلاصه آخر بی خیالی...
اما با این حال انگار یه جوریه....
وقتی موقع رانندگی می شنوی:
یهو تعجب می کنی.... تو فکر فرو میری و سعی می کنی به خاطر بیاری که چه جوری می تونه باشه.... احساس خالی بودن می کنی.... سرتو برمی گردونی و سعی می کنی به پسر پرادو سوار بغلیت که داره سرشو تکون می ده ، از پشت شیشه لبخند بزنی ، اما انگار نمی شه.... خودتو می زنی به بی خیالی و آدامستو باد می کنی و گازشو می گیری و می ری....
بعدی که می رسه می شنوی که پگی لی با تمام حسش می خونه:
…When you kiss me , Fever when you hold me tight….FEVER……بعدی که می رسه می شنوی که پگی لی با تمام حسش می خونه:
بدفرم حالتو می گیره و بعد با خودت می گی خوب حالا آدم تب نکنه ، چی می شه مگه؟! گازو محکمتر فشار می دی......
از جلوی اکسسوریز که رد می شی چشماتو می بندی و تا 10 می شمری بعد تصویر بوسیدن پر و جوانا رو صندلی عقب از تو آینه میاد جلوی چشمات....
با خودت می گی آره خب! زندگی رنگ نداره...
سرگیجه هات که شروع می شن می شمریشون بعد یادت میاد که هنوز نرفتی دکتر ! کی می دونه فردا چی میشه......
پس فقط بخند و به این فکر کن که عید با دوستهات می ری شمال......
پ.ن:نه دیگه این واسه ما دل نمی شه
.
از جلوی اکسسوریز که رد می شی چشماتو می بندی و تا 10 می شمری بعد تصویر بوسیدن پر و جوانا رو صندلی عقب از تو آینه میاد جلوی چشمات....
با خودت می گی آره خب! زندگی رنگ نداره...
سرگیجه هات که شروع می شن می شمریشون بعد یادت میاد که هنوز نرفتی دکتر ! کی می دونه فردا چی میشه......
پس فقط بخند و به این فکر کن که عید با دوستهات می ری شمال......
پ.ن:نه دیگه این واسه ما دل نمی شه
.
Labels:
Real Sense,
روزمرگی
Saturday, March 04, 2006
Wednesday, March 01, 2006
be born
دارکوب به موریانه ها خو گرفته......آفتابی بر من تابید.....
و من از نو زاده شدم ، با شیره ای ناب که در ساقه ها و برگ هایم جاریست....
و من می رویم در سرزمینی که پای دارکوبی به آن نرسد....
با شیره ای از آنِ برگهای سبزم....
بی موریانه ای حتی.......
.
Labels:
انزجار و غیره
Subscribe to:
Comments (Atom)
