Wednesday, February 25, 2009

Prejudice

حاج اکبر، بزرگ و چشم و چراغ راسته فرش فروش های بازار، پاشنه کفشها را خوابانده، تسبیح شاه مقصود گران قیمتش را گرفته بود دستش و تند تند در کوچه قدم بر می داشت. عیالش طبق معمول با بیست سی متر فاصله پشت سرش راه می آمد. حاجی خون خونش را می خورد " چه معنی داره این ضعیفه پا میشه میاد دم حجره..." حاجی خوش نداشت با زنش تو کوچه و برزن دیده شود، مگر نه اینکه جای زن جماعت در خانه ست، شرمش می شد، فی الواقع کسر شأنش می آمد با زن در خیابان دیده شود، حال اگر این زن، عیالِ جوان و خوش بر و رویش هم باشد که دیگر فبها. همین بود که همیشه حداقل بیست قدم جلوتر راه می رفت. زن بیچاره چادرش را با یکدست محکم چسبیده بود بیخ گلویش و با دست دیگه لبه چادر را زده بود زیر بغلش و مجبور بود تقریباً بدود تا کماکان همان فاصله بیست قدمی را با مردش حفظ کند.
حاج اکبر، فرو رفته در خشم و غیض، چنان سریع قدم بر می داشت که وقتی پیکان جوانان شیری رنگ از کنارش رد شد و زد روی ترمز و سه نفر از آن پیاده شدند و دهان زن بی نوا را گرفتند و چپاندنش توی ماشین، اصلاً متوجه نشد.
نیم ساعت بعد وقتی که حاجی بعد از گذشتن از آنهمه کوچه و پس کوچه های پیچ در پیچ، دم در خانه رسید اصلاً خبر نداشت که زنش نیمه برهنه زیر دست سه مرد گردن کلفت دارد خون بالا می آورد.
فردای همان روز دهان به دهان گشت که زن حاج اکبر معلوم نیست با کدام از خدا بی خبری فرار کرده و حاجی را با پنج بچه قد و نیم قد تنها گذاشته، هر چند که کسی هرگز چیزی به روی حاجی نیاورد.
حاجی از همان روز آسه می رفت و آسه می آمد. کمرش در عرض بیست و چهار ساعت خم شده بود و کل موهایش سفید. نه از غصه، که از بی آبرویی. حتی وقتی جسد برهنه تکه تکه شده زنش را در تپه های بیرون شهر پیدا کردند تنها حرفی که زد این بود: سزای زنِ نانجیب همینه. خدا جای حق نشسته.

Thursday, February 19, 2009

All the things I can do

اگر روزی فالگیر شوم یقیناً نوآوری خواهم کرد. یعنی این کلیشه های همیشگی ورق و قهوه و تاروت و کف دست و هاله و رنگ و چشم بودا و تخم پلنگ را به دور خواهم ریخت و اسباب دیگری چون "چیپس و پنیر" رو خواهم نمود. چیپس را که توی ظرف بریزی برای هیچ دو نفری یکسان نخواهد ایستاد و از این راه، روح و روان و درونیات و خلقیات آدمیان را به هم خواهم بافت. سس که رویش بریزد، مردان بلند بالا و زنان سیاه چشم باریک اندام به زندگیشان خواهم آورد و دشمنان موذی و دوستان دوچهره از زندگیشان بیرون خواهم راند. مرگ و فرزند و ثروت و سفر هم از آب شدن پنیرها بر تقدیرشان خواهم افزود و سپس چند اسکناس سبز به جیب خواهم زد.

فقط اگر روزی فالگیر شوم...

پ.ن. زیر نویس فارسی فیلمی که ساعتی پیش دیدم بسیار مفرح بود، از آن جمله:

-I don’t wanna go with the bus, The bus sucks!

من نمی خوام با اتوبوس برم، اتوبوس و بمک!

Tuesday, February 17, 2009

Yo! Playstation generation!

و چه عمری از ما در پای ضبط های دو کاسته به سلکشن کردن گذشت...

Thursday, February 12, 2009

When the pain is just too real

ناچارم نوشته بگویم. به زبان که نگذاشتید. از آن خوشحالی های بی دلیلِ مقاومت ناپذیرِ خاص خودتان چنان به طرفم پرتاب کردید که اشکهای مرواریدی، نخودچی کشمش شد و ریخت توی جیب و دکمه اش را هم بست. درست مثل شوق بچگی ها، آن زمان که بیسکوییت کرِم دار را از وسط باز می کردیم و نصفهء کرم دار تَرَش را آخر می خوردیم و هرگز به خیالمان هم نمی رسید که روزی به جایی برسیم که بیسکوییت های کرِم دار را با بی تفاوتی درسته گاز بزنیم و تازه، طعم دهانمان هم از جوشانده گل گاو زبان فراتر نرود
"سلام، حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن." این علی صالحی گاهی انگار دوربین شکاری اش را می اندازد ته دل ما و هر چه آن ته هست و نیست می بیند و بعد به ری رایش می نویسد. حتماً آن روز عصر باران می آمده وگرنه مگر می شود باران نیاید و اینگونه نوشت؟ شاید دیگر عصر نباشد، شاید باران هم نیاید، شاید دیگر حتی پنجره ای نداشته باشم که کنارش بنشینم و درخت کاج را تماشا کنم، شاید دیگر سرِ انگشتانم بوی پرتقال ندهد وقتی که فکر می کنم آیا آنجا پرتقال هست یا نه و آیا پرتقال هایش شیرین هستند یا نه
شما که بهتر می دانید چقدر سخت است آدم به این چیزها فکر کند، آنهم زمانی که دستهء وسط از اطرافیان آدم بدانند یک جای کار می لنگد اما ندانند دقیقاً کجا. غارهای تنهایی هم که دیگر جواب نمی دهند نه حتی با بوی عنبر صندل، یعنی این روزها هیچ غاری جواب نمی دهد، حتی بعید می دانم آن غاری که زیر نامش روی لوح سنگی سر درش یکی نوشته خرم آباد هم جواب بدهد وقتی ثانیه های آدم یکی ذکر و یکی کفر می شود. خواستم بگویم دلگیرم، گرچه بهتر می دانید

Monday, February 09, 2009

That's the way it goes

بگذارید ببینم، بله، درست ساعت هشت و دوازده دقیقه صبح روز سه شنبه بود که ساحره کوچک متوجه شد چوب دستی اش درست کار نمی کند. ماجرا از این قرار بود که هنگامیکه ساحره از خواب بیدار شد و چوب دستی اش را به سمت دمپایی روفرشی هایش تکان داد، یک لنگه از آنها از انتهای اتاق پرتاب شد و درست به پیشانی اش خورد
ساعت پنج عصر همان روز، ساحره بعد از گذراندن یک روز پر دردسر، شامل حوادثی چون پاشیدن آب جوش کتری روی سقف، سبز شدن هویج ها به جای رنده شدن و تبدیل حوله حمام به یک کلاف نخ، متوجه شد که نخیر! چوب دستی دیگر اصلا کار نمی کند
صبح روز چهارشنبه، ساحره از آنجا که هیچ جای معتبری برای تعمیر چوب دستی سراغ نداشت و خوب دایاگون اَلی هم که زاییده ذهن خانم رولینگ بود، در یک کلاس آزاد شعبده بازی ثبت نام کرد تا حداقل بتواند جلوی در و همسایه حفظ ظاهر بکند
ظهر روز پنجشنبه بود که ساحره ناچار شد برای برآورده شدن خواسته هایش همان کاری را بکند که سایر مردم می کردند: دعا
همان روز در گوشه ای از آسمان هشتم، فرشته قدبلندی پکیج ارسالی از ساحره را دریافت کرد و پس از بازرسی کامل، در ویتینگ لیست قرار داد


پ.ن. خواهرم، کورونا، می درخشد!

Wednesday, February 04, 2009

هیچی




رگ های چشمام، سرمهء دستام، سربالایی

Monday, February 02, 2009

Love Happens

و هنگامیکه قورباغه سبز آرزوی شاهزاده زیبا را برآورده کرد ، بوسه مقرر از وی طلب نمود تا وی را از شر طلسم جادوگر ناکس شهر زمردها برهاند. شاهزاده که جز آن چاره نمی دید لب بر لبان لزج قورباغه نهاده و بوسه سختی از وی بربود چنان که آسمان غرید و زمین سریعتر چرخید و به ناگاه صاعقه ای از میان ابرها پدید آمده ، شاهزاده زیبا را به قورباغه زرشکی چاقی با لبهای کلفت مبدل نمود.
قورباغه سبز که اوضاع چنین بدید ، آه از نهادِ سبز وی برآمده سکته ناقصی بزد و در دم فلج شد. قورباغه زرشکی کمی تامل نمود، سپس قورباغه سبز بر ویلچر نهاد و برفت و تا آخر عمر با وی شاد بزیست و توله قورباغه های بسیار پس انداخت.