حاج اکبر، بزرگ و چشم و چراغ راسته فرش فروش های بازار، پاشنه کفشها را خوابانده، تسبیح شاه مقصود گران قیمتش را گرفته بود دستش و تند تند در کوچه قدم بر می داشت. عیالش طبق معمول با بیست سی متر فاصله پشت سرش راه می آمد. حاجی خون خونش را می خورد " چه معنی داره این ضعیفه پا میشه میاد دم حجره..." حاجی خوش نداشت با زنش تو کوچه و برزن دیده شود، مگر نه اینکه جای زن جماعت در خانه ست، شرمش می شد، فی الواقع کسر شأنش می آمد با زن در خیابان دیده شود، حال اگر این زن، عیالِ جوان و خوش بر و رویش هم باشد که دیگر فبها. همین بود که همیشه حداقل بیست قدم جلوتر راه می رفت. زن بیچاره چادرش را با یکدست محکم چسبیده بود بیخ گلویش و با دست دیگه لبه چادر را زده بود زیر بغلش و مجبور بود تقریباً بدود تا کماکان همان فاصله بیست قدمی را با مردش حفظ کند.
حاج اکبر، فرو رفته در خشم و غیض، چنان سریع قدم بر می داشت که وقتی پیکان جوانان شیری رنگ از کنارش رد شد و زد روی ترمز و سه نفر از آن پیاده شدند و دهان زن بی نوا را گرفتند و چپاندنش توی ماشین، اصلاً متوجه نشد.
نیم ساعت بعد وقتی که حاجی بعد از گذشتن از آنهمه کوچه و پس کوچه های پیچ در پیچ، دم در خانه رسید اصلاً خبر نداشت که زنش نیمه برهنه زیر دست سه مرد گردن کلفت دارد خون بالا می آورد.
فردای همان روز دهان به دهان گشت که زن حاج اکبر معلوم نیست با کدام از خدا بی خبری فرار کرده و حاجی را با پنج بچه قد و نیم قد تنها گذاشته، هر چند که کسی هرگز چیزی به روی حاجی نیاورد.
حاجی از همان روز آسه می رفت و آسه می آمد. کمرش در عرض بیست و چهار ساعت خم شده بود و کل موهایش سفید. نه از غصه، که از بی آبرویی. حتی وقتی جسد برهنه تکه تکه شده زنش را در تپه های بیرون شهر پیدا کردند تنها حرفی که زد این بود: سزای زنِ نانجیب همینه. خدا جای حق نشسته.
Wednesday, February 25, 2009
Prejudice
Labels:
داستان که چه عرض کنم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
14 comments:
خدا جای حق نشسته!!!!!!!!؟
دیگه به این جمله آلرژی دارم.
تموم نرون های مغزم کهیر میزنن
:O
لااله الا الله
شما خودت ديدي يا شنيدي داري تعريف ميكني؟ اگه نديدي رو حساب حرف مردم حاجي و بي آبرو نكن ، خوبيت نداره
this is for real, one of my friends saw this with the naked eye:
خانمی به همراه همسر در پارک ملت قدم می زدند. خانم بنابه دلیلی یه هویی افتادن تو حوض. خانم شنا بلد نبودند و دست و پا می زدند. آقابرای حفظ عفت و آبرو دائما روسری خانم را که شناور بود دو دستی چنگ می زدند و روی کله ی خانم می کشیدند...
there are too many of these stupid people around!
اما در مورد داستان....ایراد نگارشی زیاد داره اما حوصله ندارم همشو بگم...فکر کنم بدونی خودت.اگه نه،شاید یه وقتی واست بگم.م
من که گفتم عاشق این پستو و فرهنگ پستو و این ها هستم
شیرینی؟ ما در مکان خودمان شیرینی میدهیم. پذیرایی از 12 شب تا 6 صبح. منتظرم که بیای.
این گل یخ نیست ... گل یخ زده است !!!
---
خیلی روز داشت
منظور " زور" بود لطفا !!!
خیلی خوب بود مخصوصا که بعد از خوندنش خیلی عصبی شدم!
آخه من فقط نوشتمش ، خودمم نمیدونم تنهایی چی ، فکر کن منم فقط این دیالوگ یه طرفه رو شنیده م ، همین . خوشحالم نیستم . چون خودم تا دو ساعت بعدش به این موضوع فکر میکردم که میخواسته چه کاریو تنهایی انجام بده ، امیدوارم فکر نکنی من خلم ، آخه با شخصیت هام اینجوری برخورد میکنم
چه غصه م شد..نامرد! آدم زنشم نشناسه؟!
کامنتای بلاگت یه روز در میون واسه من باز میشه!:))
حاجی جدا مشکل داشت ، حاجی جدن مشکل دارد ، حاجی جدا مشکل خواهد داشت
خانم شاین من ظرفیتی مشخص برای سرخ شدن گونه ها که عمدتا خجالت نام دارد ، دارم و شما آن ظرفیت را سر ریز کردید! درکل بسیار ممنونم از هر دیالوگ شما نسبت به خودم...
حق با حاجیه ، ایول
Post a Comment