Thursday, December 27, 2007

La soledad

بیا به کاج ها فکر کنیم پاتریشیا
.

Monday, December 24, 2007

جادوگرِ خستهء من

صورتت زرد و نازک
مِترم کجاست ، خط کشم کجاست
چشمهایت زرد و پر عمق
مترم کجاست ، خط کشم کجاست
صدایت زیر پوستم
دستت روی آینه
چراغ را خاموش کن ، بگذار بهتر ببینمت
چشمانم به عقب
پاهایم به جلو
مترم کجاست
خط کشم کجاست
رَدّت کجاست
.

Thursday, December 20, 2007

kill'em all

آنجا
زیر درخت تنومند گردو
مردی بر دار آویخته
مردی با شقیقه های سفید
و بوی گیلاس
یا جوانی با ریش تُنُک
و بوی کنیاک
و زنی با لباس سفید که آرام و آهسته
می رقصد و می چرخد
به دور جسد آویخته
با ریش تُنُک و گیلاس کنیاک
یک خط سیاه روی اسمی بر صفحه کاغذی که هنوز هزاران اسم سفید دارد
- آه لباس سپیدم چروک شد
چروکی دیگر از صورتم محو شد
.

Sunday, December 09, 2007

Endless Fear.....

دستهای معصوم تو و
نگاه پر رنگ من
.
.
گیسوان بی حرکتم در زیر بادی که سالهاست نمی وزد
نوای آبی ویلن و پنجره خالی
.
.
سکوت من و
مرگی که تو را آهسته از من می گیرد
.
.
من و
چشمان ناپاک مردان شهرم
.
.

Monday, November 26, 2007

ناخن هایم سیاهند
و چشمهایم
و حلقه سیاه
توجه شما را
از سیاهی آنچه می اندیشم معطوف می دارد
.
.
خوب است
این را دوست دارم
.

Monday, November 19, 2007

Fortune , Fame , Mirror vain , Gone insane , but the memory remains....

بازگشت یک دلتنگی سرد
روز است یا شب... تاریک و تنها... سوز سرد و هجوم درد داغ... کاجهایم را می خواهم.. کوه هایم.. جاده ام... و باز اینجا هستم... روبروی کوههای ادغام شده با تاریکی... کاج هایی که نمی بینم اما حضورشان را حس می کنم.. شمشک امروز دور تر از همیشه است.. پیچ و خم جاده ای که در تاریک ترین لحظات به آرامی نوازشم می کند... و بعد.. گرمی آرامشی که بر می گردد و اشک ها را پاک می کند... من و ... جاده و ... کوه ها و ... بوی کاج ...
بر می گردم... راه درازی در پیش است... جاده به من می آموزد که کاج هایم ماندنی نیست... جاده به من می گوید که سیب مدتهاست که پایین آمده و دیگر چرخشی در کار نیست... جاده به من می آموزد که دلتنگی ها را باید دفن کرد... که آنها دفن می شوند اما نابود نه... جاده با من حرف می زند... کوه ها نگاهم میکنند... عجیب است... از تاریکی نمی ترسم..
.

Tuesday, November 06, 2007

Never Ending Dream

کو فرصتی برای زیارت دوباره آبی ترینها... خیره به عمق یک نفس عمیق شاید کمی کمتر یا بیشتر و تماس یک لحظه زیر مادیات و کاغذ ناچار. می نویسم روی کاغذ یا دستمال که چرا و چگونه و چقدر طول خواهد کشید زیارت آبی ترین ها که کوتاهتر از یک نفس و طولانی تراز یک عمر به باد رفته است... و بعد سالهای بدون آبی و بی رنگ و در سطح و بی عمق در پیش رو و فکر لغزیدن سکه ها... و باز خواب می آید از نوع دوم که بدون لذت روبای آبیست و فقط عذاب انتظار ثانیه هاست که دوخته شده اند و فردای مرکزی را دورتر و دورتر نشان میدهند... و آن احساس عجیب که گویی اعضای بدنت متعلق به زمان و مکان دیگریست و باز صدای نا همگون بلند و خواب و خواب و بیهودگیهایی که هرگز به آنها دل نخواهی داد و نخواهی بست و نخواهی دید و نخواهی کرد

من منتظر معجزه ای پر صدا هستم. به آبی ها فکر نکنم. فکر نکنم. رهایی از دنیای غیر متعلق. عمرم کوتاهتر می شود و باز بی خبری ام فریاد می کشد. هستم اینجا در اشتباهات مکرر و مکرر و تکرار و تکرار. اینجایی که مکانی نیست و نه زمانی و متعلق به من نیست و نه من به آن. سرمای تیزی در رگهایم می دود.. زیر پوستم. خونم یخ میزند و ترک می خورد

می ترسم، دلهره دارم، و با اینکه می ترسم و دلهره دارم هنوز سرخوشم. سرخوش و مست از لذت ظریفی که زیر پوستم می دود و مرا به چهارده سالگی بر می گرداند

پیرم، خسته ام، و با اینکه پیر و خسته ام سرمست و لبریز چهارده سالگی ام. و امروز حتی غم پیری و خستگی در من راه نمی یابد. راه بیست و نه ساله ای را در پنج دقیقه طی کردم و با اینحال با خیال و بی خیال، امروز امروزم

سالها می گذرد و دیگر سر خوشی نمانده..سوزشی در گلویم.. قرصم.. آبم.. و آبنبات نعنایی.. امروز بر خلاف همیشه گرمم است.. تب می کنم. فکر می کنم. به تب فکر می کنم. به آن تبهای دیگر فکر می کنم. به جنگ فکر می کنم. به رفتن و نماندن و نبودن و دیگر هرگز ندیدن. به آنها فکر می کنم. به چهارده سالگی. به چیزهای همیشگی فکر می کنم. به چیزهایی که هرگز فکر نمی کنم فکر می کنم. به طعم تلخ اکالیپتوس

...چهارده ماه بعد...فردای مرکزی هرگز نیامد...

چشم آدمها بسته

.

Wednesday, October 17, 2007

and the journey begins...



هی دختر ، اینبار با تو حرف می زنم. جا موندی دختر ، از خودت جا موندی. نشناختی دختر ، خودت و نشناختی. ندیدی دختر ، زندگی رو ندیدی. حقیقت ها رو ندیدی. بیا دست من و بگیر. من راه صد ساله رفتم. من از زمین به ته چاه رفتم و برگشتم. من دایره آبی رو از اون ته بالای سرم دیدم. من آسمون واقعی رو وقتی برگشتم بالا دیدم. حالا نوبت توئه دختر. تو اونجا نمی مونی. نه تا وقتی که من هستم. بیا اینجا. دست منو بگیر. راه سخت و درازی داریم.
بپوش کفشات و ... وقت رفتنه... وقت بلند شدن..
.

Monday, October 08, 2007

Another crack in the wall

آره داشتم می گفتم....اینجوریاس دیگه حاج مصطفی ، هر کی یه قسمتی داره ، شکر. بعد چند سال خماری و چند ماه نئشگی باز به خودت میای می بینی خماری. جون حاجی همش جلو چشامه ، روزایی که خودمون خون جیگر خوردیم و مردم و خون به جیگر کردیم... سیاه بودیم و سیاه کردیم. مگه میشه آدم چشاشو ببنده و حاشا کنه...هی...چی بگم... حاج مصطفی خودت حدیثشو می دونی. اصن کیه که ندونه. حالام که باز یه گربه رقصونی دیگه اس. ای روزگار.. مصبتو شکر. گله ای نداریم. هر چی سرمون اومد خودمون کردیم ، یعنی حقمون بود، اصن کممون بود... گذاشتیم تو دومن خودمون و حالام که.... از صبح تا شب سگ دو میزنیم و آخرش هم هیچ. می دونی حاج مصطفی ، تقدیر آدم و رو پیشونیش نوشتن ، اینو آقاجون خدابیامرزم می گف. خاکش عمر شوما باشه. ما که طلب عفو کردیم و توبه. تا کرم اوس کریم چقد باشه و معرفت بنده اش
حاج مصطفی بارون گرفته... آتیش داری؟
.

Tuesday, September 18, 2007

Pitter-Patter

Jazz
زخم های کهنه بی صدا.....هیس....
خیار و کتلت پنهان در کیف قهوه ای
دندون درد شش ماهه و دندون درد سه روزه
بوی تازگی زخم های نمرده فراموش نشده
Lack of Fairness
بوی تعفن زندگیِ اگی
کیف هرمس و کفش پرادا
دلتنگی یار دور
far away soul mate
یاد ساحل و سوسیس مائده و آبجو در قوطی ردبول
پنج ورق نامه زرد توی کیف لپ تاپ و دغدغه نداشتن تمبر و پاکت
جلسه های تمام نشدنی طبقه پنج
پنج نفرت از پنج پدیده بی ربط
و غصه کم بودن و نبودن و بیشتر نشدن
امروز... نه چندان متفاوت از هر روز
...پیری در راه است...
.

Monday, September 10, 2007

Solitude

مرگ من نزدیک است اما
من به مرگ نزدیک نیستم
و نخواهم بود
و نخواهم شد
و نخواهم رفت
و خواهم زیست
روزی..... دور از پس روزهای قهوه ای
بعد از پیچک های تنگ
شبی که آفتاب بلند شود
نه کسی نگاهم کند
نه من کسی را
من باشم و آفتاب
آفتاب باشد و آب
و سبز هم .....
.

Monday, August 13, 2007

The Grass Was Greener

همه چیز از برگ سبز شروع می شه
برگ سبز
برگ سبز سبز
رگ های شقیقه و طپش مردمک ها... ساعت یک و ده دقیقه... جمعیت محو شده و سکوت شب... صدای ناله هژبر و گربه نر خانم دکتر... از اون لحظاتی که "بی خیال این عشق محال" و
"High Hopes"
هردو یه جور خلسه میدن. صد سال می گذره و ساعت یک و ده دقیقه است... چهار قدم جلوتر روی میز چوبی ساعت نه و پانزده دقیقه است... فرقی هم نمی کنه...
حوله حمام آویزون به در کمد که شبح کابوسهای شبانمه ، امشب یه پیله ابریشم...
ساعت یک و ده دقیقه است یا نه و پانزده دقیقه.... دوباره سکوت.. دوباره صدا.. دوباره باریکو ... دوباره ابریشم... دوباره
Soie
"رنجی شگفت انگیز است
مردن از غم غربت عشقی که هرگز با آن نخواهی زیست"
آله ساندرو
برگ سبزم... سبز برگم...
.

Wednesday, July 18, 2007

چگینی - 112 ابو سعید


تو شهری که پلیس ازت دزدی می کنه ، افسوس می خوری به بی مزگی ضرب المثلی که برای دزدی عصا از کور ساخته شد

Monday, April 16, 2007

rephrased

دوست ناشناسم... تو که صورتت را اولین بار بعد از مرگت دیدم...سخت است باوراینکه لینکی گوشه صفحه ام دیگر هرگز آپدیت نمی شود... و صفحه سفید تو که آخرینش تبریک سالی بود که ندیدی.......تا نوبت ما کی برسد

Monday, April 09, 2007

Second me

وقت زیادی باقی نمانده
شمارش معکوس
پنجاه دقیقه تنهایی های شبانه
پشت قفل در
خاموش شدن چراغ همسایه
و تردید همیشگی وجود چشمهایی که تو را در تاریکی می پاید
قطرات درشت عرق
و شنیدن صدایی دور که می گفت چه روزهایی رو دارم از دست می دم
سیزده دوازده یازده
استریپری در کار نیست
و نه قوطی های خالی که با نخ کشیده می شود
مروارید های صورتی
Something Borrowed
ام می شود
حریر زرتشت
Something New
و تو که دوری
تو
Something Blue
ام باش
تو که از همه آبی تری
.

Thursday, February 22, 2007

Safety


خلسه کتاب
تنهایی فیلم
موسیقی من
چشم آدم ها بسته
من
کلید
...لحظه قفل شدن در...
آدم های بدون چشم
و محو شدن نفرتم از نگاه های بیگانه
.

Thursday, February 01, 2007

My beloved Sidney.. My beloved Sheldon...

...سیدنی شلدون مرد... به همین راحتی...
.

Thursday, January 25, 2007

بازی پنج تایی

اینجانب عقب مونده قرن بعد این همه مدت که از شب یلدا می گذره تازه دوزاریم افتاده که جریان چیه و ضمناْ اینکه من توسط لیلی دعوت شدم به این بازی و حالا بماند که ایدیت عزیزم هم یه اشارکی به من کرده بود
خلاصه

من یه دنیای خیالی دارم که به موازات زندگی واقعی تو اون هم زندگی می کنم خیلی جدی
من از پرندگان به خصوص کلاغ ها به حد مرگ می ترسم
من به شدت مودی و چند شخصیتی ام در هر موردی که فکرش و بکنین
من اولین بار در شش سالگی عاشق شدم
برعکس اونچه در وبلاگم دیده می شه من آدم غمگینی نیستم فقط اصولا وقتی غمگینم نوشتنم بیشتر میاد

و حالا اسم پنج نفر
رونی
ندا
سه تای بقیشم بی خیال دیگه همه این بازی رو کردن قبلاْ!

پ.ن۱ : از کلمه اونچه کلی خندیدم ولی حیفم اومد عوضش کنم
پ.ن۲ : مگه اینکه یه بازی منو بکشونه به اینجا چون سرم بدجوری شلوغه
پ.ن۳ : حیف که سورس عکسهای بلاگ اسپات فیلتر شد خداییش عکسای بلاگم از نوشته هام خیلی بهتر بود!