Tuesday, December 15, 2009

Why always moving the cheese?

ساعت شش و نیم عصر، پس از یک هم آغوشی یک دقیقه ای، تاتو -عقربهٔ بزرگ- رو کرد به نانو -عقربهٔ کوچک- و گفت : "نانو جان، من از این با هم خوابیدن‌های ساعتی‌ یک بار خیلی‌ راضی‌‌ام ، اما چرا همیشه من زیر هستم و تو رو؟ گاهی‌ تغییر بد نیست ، نه؟" نانو از آنجا که جانش برای تاتو در می‌‌رفت ، قبول کرد که هر طور شده تا ساعت بعد جایشان را با هم عوض کنند

ساعت هفت و سی‌ و پنج دقیقه، صاحب ساعت متوجه شد که عقربهٔ کوچک ساعتش سر جایش نیست. نه اینکه نانو زیر تاتو رفته بود، اصلا دیده نمی‌شد. این شد که پیچ گوشتی‌اش را برداشت و افتاد به جان ساعت و دل و روده‌اش را ریخت بیرون، و چنان بی‌ ظرافت به تعمیر آن‌ پرداخت که تاتوی ظریف بیچاره را شکست و ناچار شد ساعت را بدهد بیرون تا برایش عقربهٔ بزرگ جدیدی بگذارند. پس از آن‌ تاتو در تمام مدتی‌ که در سطل آشغال بود با حسرت به نانو و پارتنر جدیدش نگاه می‌‌کرد و هر یک ساعت یکبار چنان دل ضعفه و رنجش عمیقی به او دست می‌‌داد که آخر طاقت نیاورد و قبل از پر شدن سطل آشغال خودش را کشت

البته ما در دنیای ساعت‌ها زیاد وارد نیستیم و شاید هرگز متوجه نشویم که آنها چطور جایشان را عوض کردند، و یا اینکه یک عقربه چگونه خود کشی‌ می‌‌کند، اما در اینکه این داستان یک نتیجه گیری اخلاقی‌ بسیار واضحی داشت، شکی‌ نیست

Saturday, October 31, 2009

Patriotism

Iran... It's what "I ran" from.

Wednesday, October 21, 2009

My daily prayers (I)

خدایا از تو متشکرم كه به من مژه های بلند دادی. گر چه صاف و بور هستند ولی باز هم متشکرم كه فکر اختراع ریمل و فرمژه را به سر آدمها انداختی تا مژه های من دیده شوند. خدایا از تو متشکرم كه به من یک ماشین سیاه دادی كه از گرد و خاک ساختمان همسایه هر روز بی توجه به کارواش دیروز خاکی بشود. چون حتی با ماشین خاکی و کثیف هم خیلی راحت تر الان به پاسداران گلستان هشتم می روم. همچنین از تو متشکرم كه کلوچه فومن را آفریدی تا من در مواقع تنبلی به جای صبحانه بخورم. ضمنا من سی و یک سالگی را دوست دارم اما ممنونم كه گاهی به فکر بعضی آدمها می اندازی كه بگویند بیست و چهار ساله به نظر می رسم. احساس خوبی است. مرسی.

پ.ن. دعاهای روزانه ، گهگاه از همین بلاگ

Sunday, May 24, 2009

Dear Diary, today was...

شیر آب را بست. حولهء سبز رنگش را پوشید و حولهء نارنجی اش را پیچید دور موهایش. فنجانی قهوهء داغ برای خودش ریخت، سی دی اِسلو جَز محبوبش را گذاشت داخل دستگاه و نشست جلوی آینه. جرعه ای از قهوهء خوش طعمش مزمزه کرد و پک آرامی به سیگارش زد و در حالیکه با برس نرمی، سایهء طلاییش را روی پلکش می کشید، فکر کرد که خوشبختی می تواند همین چیزهای ساده ای باشد که گاهی اصلاً به چشم نمی آیند. زن به تصویر خودش در آینه نگاه کرد و لبخند زد. زخم خشک شدهء کنار لبش کشیده شد و به سوزش افتاد. زن باز هم لبخند زد

Sunday, May 10, 2009

I could have a Saloomeh...

ساعت پنج عصر است سالومه تو چرا چهار بار پلک زدی ، چرا سه بار خندیدی و چرا هفت بار رنگت پرید؟ قانون بازی را رعایت نکردی سالومه. پنجِ عصر باید پنج بار پلک بزنی ، چهار بار بخندی ، سه بار اخم کنی و نهایتاً دو بار رنگت بپرد. این رنگ پریدگیِ هفت باره ات، پنجمین کوکوی ساعت دیواری را در ته گلوی جوجهء بیچاره خفه کرد. او چه گناهی دارد سالومه؟
سالومهء رنگی رنگی

Sunday, May 03, 2009

برمی گردم

شاید روزی که مرحمی ، دارویی ، مُسکنی بر روی زخمهایم........ پمادی ، بتادینی ، چسب زخمی ، فوتِ خنکی حتی... نه؟ به درک! برمی گردم

Tuesday, March 10, 2009

Die a little

تا به حال خودم را از بالا نديده بودم. عجيب به نظر مي رسد. خدا را شكر نحوهء دراز كشيدنم ناجور نيست، در واقع كمی هم شاعرانه است. گردنم به يك طرف خم شده و تقريباً به حالت سه رخ افتاده ام. چقدر خوب كه موهايم را زير روسری باز می گذاشتم كه باعث شده موهايم امشب وحشی و آزاد روی آسفالت پخش شوند. صورتم موقع پرت شدن از شيشه جلو زخمی نشده و فقط كمی خون گوشه لبم ماليده كه چندان هم محسوس نيست، انگار كه كمی از ماتيك قرمزم پس داده باشد. واقعاً خوشحالم كه چشمهايم باز نمانده و قيافه ام ترسناك نشده است. صورتم آرام است و نيم لبخندی هم روی لبم به چشم مي خورد. مي دانم كه الان بايد به چيزهای مهم تری فكر كنم اما انگار ممكن نيست. تمام حواسم به بدنم است
صدای آژير مي آيد، آمبولانس نزديك مي شود. كی تلفن زده؟ نبضم را مي گيرند، "هيچ..."، لااقل مي توانستند كمی تظاهر به ناراحتی كنند، اما آنهم هيچ. بلندم می كنند و می گذارند روی برانكارد. توجهم به شیء كرِم رنگي كنار جوب جلب مي شود. وای دفترم...! نه،... آن دو داستان ناتمام
..........
گويی چيزی مرا در خود می كِشد، سرفه ای می كنم و بلند می شوم و می نشينم. به مامور امداد كه وحشت زده نگاهم می كند، جوب را نشان می دهم و می گويم: دفترم

Tuesday, March 03, 2009

Devil Inside

همه چیز از فرق سرش شروع شد. از یک خارش عجیب در انتهایی ترین نقطهء بالای سرش. پوست سرش رفته رفته برجسته شد و یک روز هشت انگشت از بالای سرش زد بیرون. کم کم سرش شکافت و دو تا دست بیرون آمد و همینطور که آرام آرام بدنش را به دو نیم می کرد، موجود سرخ و زشتی از داخلش بیرون زد و وقتی کاملاً بیرون آمد، آدمِ دو نیم شده را برداشت و انداخت توی سطل. از حالا به بعد او حکومت می کرد....

Wednesday, February 25, 2009

Prejudice

حاج اکبر، بزرگ و چشم و چراغ راسته فرش فروش های بازار، پاشنه کفشها را خوابانده، تسبیح شاه مقصود گران قیمتش را گرفته بود دستش و تند تند در کوچه قدم بر می داشت. عیالش طبق معمول با بیست سی متر فاصله پشت سرش راه می آمد. حاجی خون خونش را می خورد " چه معنی داره این ضعیفه پا میشه میاد دم حجره..." حاجی خوش نداشت با زنش تو کوچه و برزن دیده شود، مگر نه اینکه جای زن جماعت در خانه ست، شرمش می شد، فی الواقع کسر شأنش می آمد با زن در خیابان دیده شود، حال اگر این زن، عیالِ جوان و خوش بر و رویش هم باشد که دیگر فبها. همین بود که همیشه حداقل بیست قدم جلوتر راه می رفت. زن بیچاره چادرش را با یکدست محکم چسبیده بود بیخ گلویش و با دست دیگه لبه چادر را زده بود زیر بغلش و مجبور بود تقریباً بدود تا کماکان همان فاصله بیست قدمی را با مردش حفظ کند.
حاج اکبر، فرو رفته در خشم و غیض، چنان سریع قدم بر می داشت که وقتی پیکان جوانان شیری رنگ از کنارش رد شد و زد روی ترمز و سه نفر از آن پیاده شدند و دهان زن بی نوا را گرفتند و چپاندنش توی ماشین، اصلاً متوجه نشد.
نیم ساعت بعد وقتی که حاجی بعد از گذشتن از آنهمه کوچه و پس کوچه های پیچ در پیچ، دم در خانه رسید اصلاً خبر نداشت که زنش نیمه برهنه زیر دست سه مرد گردن کلفت دارد خون بالا می آورد.
فردای همان روز دهان به دهان گشت که زن حاج اکبر معلوم نیست با کدام از خدا بی خبری فرار کرده و حاجی را با پنج بچه قد و نیم قد تنها گذاشته، هر چند که کسی هرگز چیزی به روی حاجی نیاورد.
حاجی از همان روز آسه می رفت و آسه می آمد. کمرش در عرض بیست و چهار ساعت خم شده بود و کل موهایش سفید. نه از غصه، که از بی آبرویی. حتی وقتی جسد برهنه تکه تکه شده زنش را در تپه های بیرون شهر پیدا کردند تنها حرفی که زد این بود: سزای زنِ نانجیب همینه. خدا جای حق نشسته.

Thursday, February 19, 2009

All the things I can do

اگر روزی فالگیر شوم یقیناً نوآوری خواهم کرد. یعنی این کلیشه های همیشگی ورق و قهوه و تاروت و کف دست و هاله و رنگ و چشم بودا و تخم پلنگ را به دور خواهم ریخت و اسباب دیگری چون "چیپس و پنیر" رو خواهم نمود. چیپس را که توی ظرف بریزی برای هیچ دو نفری یکسان نخواهد ایستاد و از این راه، روح و روان و درونیات و خلقیات آدمیان را به هم خواهم بافت. سس که رویش بریزد، مردان بلند بالا و زنان سیاه چشم باریک اندام به زندگیشان خواهم آورد و دشمنان موذی و دوستان دوچهره از زندگیشان بیرون خواهم راند. مرگ و فرزند و ثروت و سفر هم از آب شدن پنیرها بر تقدیرشان خواهم افزود و سپس چند اسکناس سبز به جیب خواهم زد.

فقط اگر روزی فالگیر شوم...

پ.ن. زیر نویس فارسی فیلمی که ساعتی پیش دیدم بسیار مفرح بود، از آن جمله:

-I don’t wanna go with the bus, The bus sucks!

من نمی خوام با اتوبوس برم، اتوبوس و بمک!

Tuesday, February 17, 2009

Yo! Playstation generation!

و چه عمری از ما در پای ضبط های دو کاسته به سلکشن کردن گذشت...

Thursday, February 12, 2009

When the pain is just too real

ناچارم نوشته بگویم. به زبان که نگذاشتید. از آن خوشحالی های بی دلیلِ مقاومت ناپذیرِ خاص خودتان چنان به طرفم پرتاب کردید که اشکهای مرواریدی، نخودچی کشمش شد و ریخت توی جیب و دکمه اش را هم بست. درست مثل شوق بچگی ها، آن زمان که بیسکوییت کرِم دار را از وسط باز می کردیم و نصفهء کرم دار تَرَش را آخر می خوردیم و هرگز به خیالمان هم نمی رسید که روزی به جایی برسیم که بیسکوییت های کرِم دار را با بی تفاوتی درسته گاز بزنیم و تازه، طعم دهانمان هم از جوشانده گل گاو زبان فراتر نرود
"سلام، حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن." این علی صالحی گاهی انگار دوربین شکاری اش را می اندازد ته دل ما و هر چه آن ته هست و نیست می بیند و بعد به ری رایش می نویسد. حتماً آن روز عصر باران می آمده وگرنه مگر می شود باران نیاید و اینگونه نوشت؟ شاید دیگر عصر نباشد، شاید باران هم نیاید، شاید دیگر حتی پنجره ای نداشته باشم که کنارش بنشینم و درخت کاج را تماشا کنم، شاید دیگر سرِ انگشتانم بوی پرتقال ندهد وقتی که فکر می کنم آیا آنجا پرتقال هست یا نه و آیا پرتقال هایش شیرین هستند یا نه
شما که بهتر می دانید چقدر سخت است آدم به این چیزها فکر کند، آنهم زمانی که دستهء وسط از اطرافیان آدم بدانند یک جای کار می لنگد اما ندانند دقیقاً کجا. غارهای تنهایی هم که دیگر جواب نمی دهند نه حتی با بوی عنبر صندل، یعنی این روزها هیچ غاری جواب نمی دهد، حتی بعید می دانم آن غاری که زیر نامش روی لوح سنگی سر درش یکی نوشته خرم آباد هم جواب بدهد وقتی ثانیه های آدم یکی ذکر و یکی کفر می شود. خواستم بگویم دلگیرم، گرچه بهتر می دانید

Monday, February 09, 2009

That's the way it goes

بگذارید ببینم، بله، درست ساعت هشت و دوازده دقیقه صبح روز سه شنبه بود که ساحره کوچک متوجه شد چوب دستی اش درست کار نمی کند. ماجرا از این قرار بود که هنگامیکه ساحره از خواب بیدار شد و چوب دستی اش را به سمت دمپایی روفرشی هایش تکان داد، یک لنگه از آنها از انتهای اتاق پرتاب شد و درست به پیشانی اش خورد
ساعت پنج عصر همان روز، ساحره بعد از گذراندن یک روز پر دردسر، شامل حوادثی چون پاشیدن آب جوش کتری روی سقف، سبز شدن هویج ها به جای رنده شدن و تبدیل حوله حمام به یک کلاف نخ، متوجه شد که نخیر! چوب دستی دیگر اصلا کار نمی کند
صبح روز چهارشنبه، ساحره از آنجا که هیچ جای معتبری برای تعمیر چوب دستی سراغ نداشت و خوب دایاگون اَلی هم که زاییده ذهن خانم رولینگ بود، در یک کلاس آزاد شعبده بازی ثبت نام کرد تا حداقل بتواند جلوی در و همسایه حفظ ظاهر بکند
ظهر روز پنجشنبه بود که ساحره ناچار شد برای برآورده شدن خواسته هایش همان کاری را بکند که سایر مردم می کردند: دعا
همان روز در گوشه ای از آسمان هشتم، فرشته قدبلندی پکیج ارسالی از ساحره را دریافت کرد و پس از بازرسی کامل، در ویتینگ لیست قرار داد


پ.ن. خواهرم، کورونا، می درخشد!

Wednesday, February 04, 2009

هیچی




رگ های چشمام، سرمهء دستام، سربالایی

Monday, February 02, 2009

Love Happens

و هنگامیکه قورباغه سبز آرزوی شاهزاده زیبا را برآورده کرد ، بوسه مقرر از وی طلب نمود تا وی را از شر طلسم جادوگر ناکس شهر زمردها برهاند. شاهزاده که جز آن چاره نمی دید لب بر لبان لزج قورباغه نهاده و بوسه سختی از وی بربود چنان که آسمان غرید و زمین سریعتر چرخید و به ناگاه صاعقه ای از میان ابرها پدید آمده ، شاهزاده زیبا را به قورباغه زرشکی چاقی با لبهای کلفت مبدل نمود.
قورباغه سبز که اوضاع چنین بدید ، آه از نهادِ سبز وی برآمده سکته ناقصی بزد و در دم فلج شد. قورباغه زرشکی کمی تامل نمود، سپس قورباغه سبز بر ویلچر نهاد و برفت و تا آخر عمر با وی شاد بزیست و توله قورباغه های بسیار پس انداخت.

Saturday, January 31, 2009

Hysteria

ساعت شش و نیم صبح بود. مرد کنار پنجره ایستاده بود و چای داغش را مزمزه می کرد. سیگاری روشن کرد و از پنجره آپارتمان کوچه را نگاه کرد. باران بند آمده بود و بوی خاک خیس خورده مشام را نوازش می داد. پای دیوار روبروی پنجره، گربه ای نشسته بود و به نظر می رسید دارد او را نگاه می کند. ته کوچه را نگاه کرد و پک محکمی به سیگارش زد ، دوباره نگاهش به گربه افتاد، احساس کرد گربه به شکل غریبی به او زل زده است. خاکستری به نظر می رسید ولی معلوم بود اگر حسابی بشورندش رنگش سفید است ، با دوتا لکه سیاه، یکی وسط دو تا چشمش و دیگری روی دمش. از یک هفته پیش تقریباً هر روز این گربه را می دید که توی کوچه نشسته و به او زل زده است. صدا زد "پیشت!" و لی گربه تکان نخورد ، حتی پلک هم نزد، همچنان با چشمهای زردش به او زل زده بود ، انگار که از چیزی دلخور است یا شاید هم اخم کرده بود. پنجره را بست و رفت تو.

عصر بود، از سر کار بر می گشت . کلید را که توی در می چرخاند احساس کرد کسی خیره نگاهش می کند، برگشت و دید کنار جوب، همان گربه نشسته و با نگاهش گویی دارد او را سوراخ می کند. یک پایش را کوبید زمین درست جلوی گربه و داد زد "پیشته ، پدر سگ!" گربه کمی تکان خورد ولی نرفت. چشمان زردش را هم از روی مرد برنداشت. رفت جلو و خواست لگدی بزند، گربه پرید و رفت عقب تر نشست و اصلاً انگار نه انگار، دوباره خیره شد به مرد. انگار که از چیزی دلخور بود، یا شاید هم اخم کرده بود. تا حالا چنین چیزی ندیده بود ، رفت بالا و از توی یخچال یک تکه کالباس برداشت و آورد انداخت جلوی گربه ، گربه از جایش تکان نخورد و حتی نیم نگاهی هم به تکه کالباس نیانداخت ، همینطور خیره با اخم نگاهش می کرد. خنده اش گرفته بود، با خودش گفت گربه ها که اخم نمی کنند! و بعد فکر کرد البته زل هم نمی زنند.

صبح بود ، چای را گذاشته بود دم بیاید، از پنجره زنش را دید که با نان داغ آرام آرام از ته کوچه می آید، و بعد گربه را دید که دوید جلوی زن و خودش را مالید به پاهایش ، با همان ادای مخصوص گربه ها که عشوه زنان طناز را به آن تشبیه می کنند. انگار دیگر اخم هم نکرده بود، حتی اگر دقت می کردی ته لبخندی هم در پوزه گربه ایش دیده می شد. زنش دولا شده بود و گربه را ناز می کرد، ناگهان احساس کرد گربه پنجول هایش را انداخته دور گردن زن و صورتش را می لیسد. جا خورد، دیده بود که سگها آدمها را به نشانه علاقه بلیسند، اما نه دیده بود و نه شنیده بود که گربه ای چنین کاری بکند، مخصوصاً حالا که احساس می کرد گربه صورتش را چسبانده در گوش زن، انگار که دارد در گوشش زمزمه می کند.

یاد حرفهای خانم جان افتاد، مادر بزرگِ نود و سه ساله اش که عقاید خرافاتی اش مایه تفریح و سرگرمی فامیل و دوست و آشنا بود. همیشهء خدا چند تا خاطره یا داستان جن و آل و پری و غول و روح و از ما بهتران داشت که تعریف کند. یادش آمد که خانم جان می گفت: "حمید جان، هیچوقت یادم نمی رود، شبی که مادرت تو را زایید، گربه سیاه آقاجان هم که همیشه در حیاط شما وول می خورد، توی زیرزمین پنج تا بچه زایید که چهار تایش مردند و یکی ماند. خود گربه هم صبح روز بعد رفت و دیگر ندیدیمش. ما ماندیم و آن بچه گربه که سفیدِ سفید بود مثل برف با دوتا لکه سیاه ، یکی بین دو چشمش و دیگری روی دمش. مادرت خدا بیامرز شیر گرم میکرد می ریخت توی نعلبکی اما بچه گربه لب نمی زد. حتی چند بار سعی کرد با شیشه شیر و سرنگ هم شیر خالی کند توی دهنش اما فایده نداشت. طفلکی یک ناله ای می کرد که دل سنگ آب می شد. مادرت طاقت نیاورد، برش داشت آورد توی اتاق پیرهنش رو زد بالا و بچه گربه را گرفت روی سینه اش. قدرت خدا را بروم، همچین که سینه مادرت به دهن بچه گربه چسبید، شروع کرد به مکیدن انگار که از روز ازل مادرش همین بوده. خلاصه ننه جان همین شد که مادرت هر روز تو را می گرفت به این سینه اش و گربه را به آن یکی سینه. تا یک روز که بچه گربه تو را چنگ کشید و زخم و زیلی ات کرد. مادرت هم جیغ کشان با جارو زد و گربه را انداخت بیرون. دیگر ندیدیمش ننه اما من در این هشتاد سالی که از خدا عمر گرفته ام (خانم جان از سالها پیش سنش را از هشتاد بالاتر نمی گفت) تا به حال نه دیده ام نه شنیده ام که گربه از سینه زن شیر بخورد."

مرد از فکر خودش خنده اش گرفت ، سی و سه سال می شود که از آن خانه رفته بودند ، مگر می شود گربه ای از آن سر شهر راه بیفتد و بیاید اینجا او را پیدا کند؟ تازه مگر گربه ها چقدر عمر می کنند؟ فوقش 10 ، 15 سال ، حتی فکر کردن به این مساله هم احمقانه می نمود.

روزها می گذشت و گربه همچنان جلوی در می نشست و با اخم زل می زد به مرد. هر وقت هم که زنش را می دید پوزه گربه ایش به لبخند مسخره ای باز می شد و میو میو کنان خودش را می مالید به پاهای زن. مرد عصبی می شد و عرق می کرد ، شبها خواب گربه را می دید و روزها خودش را. هرگز در این باره به زنش حرفی نزد، شاید می ترسید مسخره اش کند.

یک روز جمعه برفی که زنش رفته بود کرج دیدن مادرش، از صبح تا ظهر کنار پنجره نشسته بود و سیگار می کشید. گربه طبق معمول کنار دیوار نشسته بود و خیره شده بود به مرد. پالتویش را پوشید و رفت توی کوچه، پای دیوار نشست روی زمین جلوی گربه و خیره شد بهش: "از جوون من چی می خوای؟ چرا زل می زنی؟ خسته نمی شی؟ حرفی داری؟ چیزی می خوای؟ چرا نمی فهمونی بهم؟ چرا از دست من غذا نمی خوری؟ چرا گورت و گم نمی کنی؟" کم کم صدایش بالا می رفت و توجه تک و توک رهگذران کوچه را جلب می کرد. "آخه چه مرگته؟؟؟ چی می خوای از من؟ به من چه که مادرم بیرونت کرد؟ می خواستی چنگم نندازی؟ من چه غلطی کردم که هر روز عذابم می دی؟ می خوای دیوونه بشم؟ می خوای همه فکر کنن خل شدم؟ می خوای زنم ولم کنه بره؟ یا نکنه اونم مث مادرم فقط واسه خودت می خوای؟ هان؟ اصن بگو ببینم چرا از دست اون غذا می خوری؟ چرا بهش لبخند می زنی؟ چرا خودتو می مالی بهش؟ چی می گی در گوشش؟ چی می خوای از زنــــدگی مــــن؟؟؟؟".... رهگذران کوچه آن روز مردی را دیدند که سرِ گربه ای فریاد می کشد و به او برف پرتاب می کند، آن روز رهگذران دست بچه هایشان را سفت گرفتند و تند رد شدند و با تاسف از دیوانگیِ احتمالیِ مرد سر تکان دادند.

فردا شب که مرد از سر کار برمی گشت گربه را دید که افقی روی زمین دراز شده و دست و پاهایش موازی هم خشک شده اند . چشمهای زردش همچنان مستقیم توی چشمهای مرد خیره شده بودند. ترسید و دوید دم در خانه، پشت سرش را نگاه کرد، چشمهای زردش همچنان به او خیره بودند و حالا انگار بیشتر از هر وقت دیگری اخم کرده بود. وحشتزده توی خانه دوید. در اتاق خواب را که پشت سرش بست، غم عجیبی توی دلش نشست، گویی که عزیزی را از دست داده باشد. گویی سالها چشم انتظار کسی باشد و یک روز بفهمد که دیگر نمی آید. گویی پاره ای از تنش جدا شده باشد. روی تخت دراز کشید و تا خود صبح اشک ریخت.

آن روز صبح زود سپور پیر، جسد خشک شده گربه ای را از روی زمین برداشت، بدون اینکه جهت نگاه گربه را تشخیص دهد و یا حتی نیم نگاهی به چشمان زرد خیره اش، همانها که یک لکه سیاه بینشان بود، بیاندازد.

Thursday, January 29, 2009

too late , too damn late,....

همین الان و درست در همین لحظه اتفاقی برام افتاد که چنان حالم بد شده و دستام می لرزه که هر کلمه رو چند بار اصلاح می کنم. برای اولین بار با این ماسکِ فِیکِ مسخره ، همین آی دی
MyOwnNothingness
به یاهو مسنجر لاگ این شدم. اولین بار بعد از این همه سال. و اونجا ، اولین آف لاین چی دیدم

aii_np has added you to his friend list
با این پیغام
salaam , man ali hastam , rephrased

علی... همانکه هر روز می خواندمش ، همانکه بیشتر از دو سال است که دیگر نیست، همانکه دیر دیدمش ، همانکه هرگز با او حرف نزدم ، چرا اینقدر دیر.........؟ گریه امانم نمی دهد

Wednesday, January 28, 2009

I am a citizen of the planet

منصفانه نیست که من از برخی آمریکاییها بیشتر راجع به کشور و فرهنگشان بدانم ، یعنی بیشتر برای خودشان بد است. تصمیم دارم در چند روزِ آینده به "بی بی سی فارسی"(!) زنگ زده و از عمو باراک بخواهم جای مرا با یکی از شهروندان نسبتاً محترم ترجیحاً ساکن حومه نیویورک عوض کند

Monday, January 26, 2009

Smelly fridge, smeeellllly fridge, what are they feeding you

سگی در یخچالم مرده و جنازه اش را گم و گور کرده

Thursday, January 22, 2009

آدم می کِشم ، آدم می کُشم


مگر فرقی هم می کند
که قهرمان پاور لیفتینگ باشم یا پلک زدن روی عکسهایم حرام؟
آدم می کِشم ، آدم می کِشم ، آدم می کِشم
اما
آدم نمی کُشم
شاید
عجب شبِ اِگی است امشب
You and You
.

Wednesday, January 14, 2009

شوکا نامه

در روایت است که روزی نگاره خاتون ، صیبهء بالا بلند میر محمد خان راستگو و بلیغه خانم ابریشم باف که حدیث جمال و کمال وی از چهار جهت از شمس العماره تا باغهای کامران میرزا و از پایان گاه خاوران تا گلستان مغرب زمین پیچیده بودی ، از برزنی عبور همی کردی که ناگاه وی را تشنگی عظیمی فرا گرفته ، هوس قهوه فرنگی بر سر زدی. همان شد که نگاره خاتون یراق اسب خود کج نمودی و کنار کافه ای بنام در نزد اهل فرهنگ و ادب و هنر از مرکب پایین پریدی


گویند که چون نگاره خاتون بر کافه شدی نگاه ها از شش جهت بر همان جا که بودی بماندی و بر ورود وی عددی وقعی ننهادی! الا عکاسباشی آشفته ای که از دیوار و صندلی و نعلبکی و سبیل حضار کلیک کلیک عکس بگرفتی


باری نگاره خاتون در کنجی بنشستی و قهوه فرنگی مزمزه بکردی و دست نبشته ای بخواندی و در هپروت خود سیر بکردی که ناگاه در دست عکاسباشی تفنگ دولولی بدید و وی را وحشتی شگرف فرا بگرفتی چنان که زبان در کام نگاه داشتن نتوانستی و بانگ برآوردی که "وای ! واقعیه؟!" عکاسباشی بادی بر سبیل خود افکنده پاسخ بدادی که آری از راهزنان کردستان ابتیاع نمودمی که در آنجا به یک همیان اشرفی نقره از همینا به انسان دادندی! و سپس شش فشنگ سربی آن به نگاره خاتون نمایاندی و به پز دادن ادامه همی دادندی. پس از دمی عکاسباشی به ابروی چپ نگاره خاتون که از وحشت یا تعجب یا ناباوری به طاق چسبیدندی خیره گشته و قاه قاه بخندیدی و تفنگ به وی نشان دادندی تا همگان نظاره کنندی که چیزی جز چپق روشن کن نبودی و الحق و والانصاف بسیار واقعی نمودی


در حدیث است که نگاره خاتون دقایقی با تفنگ ور برفتی و در خیال خود جِست های آرتیستی فراوان بگرفتی و دشمنان از پای درآوردی و آهوان گریزپا شکار بکردی و مزاحمان از سر گذر دک بکردی و حتی شب در خواب بدیدی که تفنگ بر دست به هالیوود برفته ، جیمز باند را شخصاً تسلیم بکردی


از آن سو عکاسباشی یک دل نه صد دل عاشق نگاره خاتون شدندی و شب و فردا شب تا سه شب بر چشم وی خواب نیامدندی و روزها در کافه بر پلکان خیره شدندی تا روز چهارم که نگاره خاتون بر کافه شدی و با ورود وی اهالی کافه سر از گریبان بر نیاوردی الا عکاسباشی که از جا جسته و جلوی وی همچون جن برشته سبز شدی و با تته پته بسیار تفنگ به وی تقدیم نمودی. نگاره خاتون پس از تعارفات بسیار تفنگ در جیب نهاده و بسیار خرسند گشتی. عکاسباشی که زمینه را مهیا دیده زبان دل بگشودی و با سوز و گداز گفتندی که سالهاست از عشق وی خواب و خوراک نداشتندی و روز وشب با وی راز و نیاز کردندی تا امروز و چنان گریستی که دل سنگ آب شدندی. نگاره خاتون را از این "سالهاست که..." تعجبی عظیم فرا گرفتی که هرگز گمان نمی کردی چنان "بچه معروف" بودندی و عاشق چند ساله داشتندی و چون سبب بپرسیدی پاسخ بشنیدی که حقیر سالهاست از غم تو شب و روز نداشتمی و فقط تو را به چشم ندیده بودمی و چون آن روز در کافه تو را دیدمی همی دانستمی که همان گم شدهء خیال تنهایی من بوده ای و همان هستی که همه شب با تو سخن در ذهن گفتمی.در آن حال نگاره خاتون ابروی راست بالا همی فکندی و بانگ برآوردی که "برو داداش، ما خودمون اینکاره ایم..." و راه خود بگرفتی و برفتی و زان پس عاشق دلسوخته حقه باز را هرگز ندیدی


از نوادگان نگاره خاتون در روایت است که تفنگ هنوز هم در کتابخانه وی بودی و همچنان نگاره خاتون اقوام و آشنایان را با آن سورپرایز بکردی و بترساندی و چنان از این مهم لذت ببردی که گویند یکبار تا دم بانک به قصد سرقت برفتی اما از ترسِ اجبار به شلیک و خیط شدنِ بعد از آن ، از همان راه برگشتندی و به ترساندن دوستان اکتفا نمودی

.