Thursday, December 29, 2005

خیالات

یادم میاد یه روزی یه ون داشتم... یه ون بزرگ که باهاش همه دنیا رو می گشتم... توش یه خونه کامل بود... یه تخت خواب و دو تا مبل... یه آشپزخونه کوچولو و یه حموم... همه جا می رفتم..... دنیا رو می گشتم و یه دنیا خوشبخت بودم...
حالا دیگه ندارمش... اونقدر ندارمش که خیال می کنم شاید اصلاً نداشتمش...

امشب جاده شمشک توهم عجیبی داشت.... کوه ها تو تاریکی می اومدند طرفم.... انگار تو کوه ها فرو می رم.... اما هرچی جلو می رفتم باز همونجا بودم....

سه روزه حرف نمی زنم....سه روزه نمی بینمشون... سه روزه ندارمشون....
فقط می خوابم و می خوابم.... می خوابم و می بینم... می بینم که یه عروسک مو فرفری دارم... می بینم که بوی کاج میاد.... می بینم که ون ام سر جاشه.... می بینم که یه گربه قهوه ای تو بغلم می خوابه... می بینم که چشمام آبی اند... آبی...آبی...
خواب می بینم که بیدارم و هیچ جا ترسناک نیست.... بیدار می شم و می ترسم.....
باز تاریکه... باز توهم دارم.... باز صدا میاد...
بوی کاج نمیاد... عودهام تموم شدن... بوی آهن میاد... کاش تو کوهها فرو می رفتم بعد اونجا پرِ کاج بود...
چشمام داره سنگین می شه...
دارم می رم به دنیای کاج ها....
.

Wednesday, December 28, 2005

Gone

هوا که سردتر شد آدمها همه یخ بستن.... نه کسی صدامو شنید نه کسی اشکهامو دید.... اشکهام هم تموم شد.... حالا هم هوا سرده هم آدمها... کسی بدرقه ام نمی کنه... کسی نمی دونه کجا... و من دارم می رم... صدایی می شنوم... دیگه وقتشه.... کوله بارم کجاست... وقت رفتنه....

On a long and lonesome highway east of Omaha
You can listen to the engines moaning out as one note song
You think about the woman or the girl you knew the night before

But your thoughts will soon be wandering the way they always do
When you’re riding sixteen hours and there’s nothing much to do
And you don’t feel much like riding, you just wish the trip was through

Here I am - on the road again
There I am - up on the stage
Here I go - playing star again
There I go - turn the page

So you walk into this restaurant strung out from the road
And you feel the eyes upon you, as you’re shaking off the cold
You pretend it doesn’t bother you, but you just want to explode

Yeah, most times you can’t hear ’em talk, other times you can
All the same old clichés, is it woman? is it man?
And you always seem outnumbered, you don’t dare make a stand
Make your stand

Here I am - on the road again
There I am - up on the stage
Here I go - playing star again
There I go - turn the page

Out there in the spotlight, you’re a million miles away
Every ounce of energy you try to give away
As the sweat pours out your body like the music that you play, yeah

Later in the evening, you lie awake in bed
With the echoes of the amplifiers ringing in your head
You smoke the day’s last cigarette, remembering what she said
What she said

And here I am - on the road again
There I am - up on a stage
Here I go - playing star again
There I go - turn the page
There I go
There I go
There I go
.
.
.
And I’m gone

Sunday, December 25, 2005

توهم

می گم همش توهمه... این صداها توی سرم... این صحنه ها جلوی چشمام...خاطره هام توهمه...

زندگیم به کل توهمه.... دوزش بالا بود... خیلی بالا... توهمش شده یه عمر...

All and all it was

all just

breaks in

the wall

Friday, December 23, 2005

Monday, December 19, 2005

ده سال ده دقیقه به دو

ساعت ده دقیقه به دو صبح بود…. خواب بودم یا بیدار…. همه جا سیاه بود و تاریک… نور می اومد و می رفت… نور که می اومد هیچ جا روشن نمی شد… حرف می زدم اما حرفامو نمی فهمیدم… می شنیدم… تاریک بود… تاریک… نور که می اومد هیچ جا روشن نمی شد… گیج بودم و مبهوت… صدا می اومد… می دیدم که حرف می زنه…. نمی شنیدم… نگام که می کرد صدا شو می شنیدم… نور که می اومد هیچ جا روشن نمی شد… لبهام می لرزید…. تاریکی تکون می خورد… ساعت ده دقیقه به دو بود و نورها…..
خواب بودم یا بیدار…. آتش گرفته بودم اما سردم بود…. لبهام می لرزید و نورها…. غوطه می خوردم و غرق می شدم…. صدا ها بلند تر می شدند… کلمات و نمی فهمیدم… فریاد می زدم اما دهانم بسته بود…. می شنیدم که می گفت….
ساعت ده دقیقه به دو بود… صدام می کرد… نورها می اومدند و می رفتند… اسمم و می شنیدم… انگار که طلسم بودم… مسخ بودم…. می شنیدم که فریاد می زنم… سردم بود و نورها…. می دوید و جلو نمی اومد… کلمات محو می شدند… اسمم واضح تر می شد….
دیگه نمی شنیدم…. ساعتها بود که ساعت ده دقیقه به دو بود… و نورها… و نورها هیچ……
.

Friday, December 16, 2005

Hypnosis

Je n’ai besoin de rien….
Je n’ai besoin de personne….
.
.
[Liar… Liar…]
.
.
I don’t need no arms around me
I don’t need no drugs to calm me
.
.
من می تونم... من می تونم (3 مرتبه)
.
.
I am the one !
.
.
[Kiddin’ me ?!?!?!?!!@$#%$%^^&%$@!@!!@$#%&*%$#@]
.
.
حالا با سه شماره بیدار شو
.
.
.

Monday, December 12, 2005

به یاد حوالی کافه شوکا


روز بدیه............. زدم بیرون از شرکت....شوکا....میزهای آشنا...عکسهای آشنا.....صداهای آشنا.....حس آشنا.... همه چی همونه که بود.... فقط منم که عوض شدم.....
چقدر دیگه طول می کشه؟...... خسته ام....گم شدم...انگار صد سال گذشته...انگار خواب بوده...هیچی یادم نمیاد.... چرا بهم ریخته... چرا شدم یه کاغذ سفید.....نوشته هام کجا رفتن... می خوام بنویسم از حال خرابم... از طعم تلخ 27 سالگیم که دارم می چشم و می چشم و می چشم و نمی فهمم.... چشمام و رو هم می ذارم و یادم نمیاد کیم..... کجام..... چی می خوام.... حسم کجا رفت... عشقم کجاست.... روحم و کجا برده اند..... چرا ساعت ها و روزام اینقدر تند می گذرند... چرا گاهی اوقات اصلاً نمی گذرند.... این شب و روزها مال منند؟.... این موسیقی چقدر نوازشم می کنه.... نمی شناسمش.... اما یه جوری آشناست.... انگار یه روزی...یه جایی... یه رابطه ای... یه حسی... یه درکی.... آدمهای شوکا همه راحتند.... حرفها همه راحتند.... آقا کیا که همیشه لبخند می زنه و آقای مقدم که نیومده و دلم گرفته و منم که اینجام و تنهاییام و حوالی کافه شوکا پشت میز بیژن جلالی که بود و امروز نیست و منم که بودم و امروز هستم و فردا هم هستم و انگار که ابدی شدم و مرگ به سراغم نمیاد و خسته شدم و از نقطه ها بیزارم و دلم می خواد فریاد بزنم و بنویسم و بنویسم و بنویسم و صبح بشه و بعد شب بشه و بازم صبح بشه و اون فردایی که ازش می ترسم دیگه نیاد...... بذار بنویسم از هوای سرد و از نون و پنیر و از موهای آشفته آقای مقدم که اومد و دلم بیشتر گرفت که نمی تونم بهش بگم که کافه شو از همه جای دنیا بیشتر دوست دارم که روزهای اماراتم تو استارباکس حسرتشو می خوردم و الان که اینجام و بغض دارم و دیوونه شدم و هنوز می فهمم و دلم می خواد داد بزنم و به همه بگم که بغض دارم و بگم که بدبختم و هیچکس نمی فهمه که این دختر بزک کرده با موهای طلایی و ناخن های سرمه ای چقدر دلش می خواست یکی از شماها بود و نیست و نخواهد شد....
بذار نفس بکشم بذار آروم شم و لبخند بزنم و حس کنم و نفس بکشم که شاید نفسهام یه روزی تموم شه که ابدی نباشم می خوام نفس بکشم و این نفسهای ذخیره شده رو بدم بیرون که رویین تنم نکنن و ابدیم نکنن که هی ذجر بکشم و ضجر بکشم تا یادم بیاد که کدومش درست بود....
خدا هم نگاهم نمی کنه و غریبه ها میان تو شوکا و می خوام درو قفل کنم که نیان و من همینجا بمونم تا روز موعود نیاد و کسی دنبالم نگرده و پیدام نکنه و بمونم تو خودم و بیرون نیام.....
نفس که می کشم دود سیگار آروم از دهنم میاد بیرون و نمی خوام این موسیقیو بشنوم و نمی خوام یادم بیاد که
These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
و واقعیت داره و دیده نمی شه و تموم نمی شه و باز من خرابم و داغونم و باز فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم......


دلم تنگ کسی نیست
دلم تنگِ خودم است.....
.

Friday, December 09, 2005

Wonder

Dear God
Are you really invisible or is that just a trick?
Lucy


ده تا ناخن قرمز تمام رنگیه که در من پیدا می شه
.

شمارش معکوس

شیشه پنجره را بخار گرفته…. تکه کوچکی از درخت چنار خشک شده ازگوشه پرده نگاهم می کند….. می ترسم… از زمین و آسمان می ترسم…. شیشه ذهنم را بخار گرفته …. تشنه ام و لیوان آب کنار تختم خالیست…. دیشب خواب دیدم رفته ام تاتر و قهقهه می زنم و پاهایم را تاب می دهم و خوشحالم و خواب بود و نیستم و خرابم و درد دارم…
.
.
.
.
اینجا همه چیز به هم ریخته… اینجا زمانی جایی برای زندگی بود…. اینجا قشنگ و راحت بود…. اینجا بوی آرامش می داد… اینجا دیگر ویرانه شده…. متروکه شده….خطرناک شده… اینجا یک ماداگاسکار واقعی ست….. خانم ها و آقایان خواهشمندم هرچه سریعتر اینجا را تخلیه نمایید….
…..اینجا زندگی من…..
.

تمام

.....آرزوهای مادرم را به خاک سپردم.....
.

Sunday, December 04, 2005

Elle

" من فکر می کنم
آن دختری که صداهای قشنگ شنیده بود
دیگر کر شده است
دل او بدجوری تنگ بود
او حتماً کر شده است "
.

چند وقت پيش

هیچکس برای مراسم تدفین احساساتم نیومد.... خودم تنها براشون دعا کردم.... حتی یه شاخه گل هم نداشتم... چه مراسمی...هیچی... برای حفظ آبرو هم که شده گریه کردم آخه تدفین بدون اشک دیگه خیلی ضایعست....بعد از اینکه دفنشون کردم بارون گرفت. بوی بارون با بوی احساسات مرده تازه خاک شده قاطی شد و حسابی اشکمو در آورد...
وقتی از مراسم برگشتم خالی بودم.... انگار یه چیزی کم بود.... بعد یادم افتاد که رفته بودم یه قسمت از وجودم و دفن کنم...
حالا که برگشته بودم خونه چقدر بزرگ به نظر می اومد....
.
.
.
وقتی مردم، خونم پاشید به همه جا ، به زمین ، به دیوار ، به آدما....
اونی که میگفت دوستم داشت خودشو کشید کنار که کفشاش خونی نشه....
.

Saturday, December 03, 2005

كمي تيره تر

لبهام سیاه شدن….
صدام سیاه شده…
افکارم سیاه شده…
یادم نمیاد سفیدیها کی رفتند…..
من این سیاهیا رو دوست ندارم…
من این ماتیکهای صورتی رو دوست ندارم….
لبهام چرا سیاه شدن؟
کسی هوس بوسیدن یه جفت لب سیاه و نداره؟
شاید سفیدم کنه….
شاید سرخم کنه…
شاید هفت رنگم کنه….
.

خيلي

از آخرین باری که نفس راحت کشیدم صد سال گذشته
.

شروع

همه چیز از مدتها پیش شروع شد….. یه شروع گنگ که هیچوقت نفهمیدم دقیقاً کی بود و کجا بود…. اصلاً چرا شروع شد…اما شد….شروع شد تا من تبدیل بشم به این من امروز…. اون دختری که زیاد می خندید دیگه نخندید….گریه کرد… گریه کرد و حالا دیگه حال هیچی نداره…. اون دختر خوشحال که همه دور و برش بودن حالا در به در دنبال کساییه که بیان دور و برش تا یادش بره…. یادش بره که کی بود و چی شد… یادش بره که چند وقت گذشته و چقدر مونده…یادش بره که 27 سالگی یعنی چی… یادش بره که دیگه خودشو دوست نداره….