Friday, December 09, 2005

شمارش معکوس

شیشه پنجره را بخار گرفته…. تکه کوچکی از درخت چنار خشک شده ازگوشه پرده نگاهم می کند….. می ترسم… از زمین و آسمان می ترسم…. شیشه ذهنم را بخار گرفته …. تشنه ام و لیوان آب کنار تختم خالیست…. دیشب خواب دیدم رفته ام تاتر و قهقهه می زنم و پاهایم را تاب می دهم و خوشحالم و خواب بود و نیستم و خرابم و درد دارم…
.
.
.
.
اینجا همه چیز به هم ریخته… اینجا زمانی جایی برای زندگی بود…. اینجا قشنگ و راحت بود…. اینجا بوی آرامش می داد… اینجا دیگر ویرانه شده…. متروکه شده….خطرناک شده… اینجا یک ماداگاسکار واقعی ست….. خانم ها و آقایان خواهشمندم هرچه سریعتر اینجا را تخلیه نمایید….
…..اینجا زندگی من…..
.

2 comments:

Anonymous said...

مي خوابم،ماداگاسكار.صبحه يا نيست چه خوابه چه بيدار،چقدر طولاني--اما خواب كه بودم و---------------------تنهايي ميرفتم همون جايي كه شماها ميگين ماداگاسكار!
انگار كه بهتر بود.......

Anonymous said...

اونجا مي تونه دوباره همه چيز درست شه. اونجا مي تونه دوباره جايي براي زندگي شه. اونجا مي تونه دوباره قشنگ و راحت شه. اونجا مي تونه از نو شاخته شه. اونجا زندگي تو ه. ماله توه.