Sunday, December 04, 2005

چند وقت پيش

هیچکس برای مراسم تدفین احساساتم نیومد.... خودم تنها براشون دعا کردم.... حتی یه شاخه گل هم نداشتم... چه مراسمی...هیچی... برای حفظ آبرو هم که شده گریه کردم آخه تدفین بدون اشک دیگه خیلی ضایعست....بعد از اینکه دفنشون کردم بارون گرفت. بوی بارون با بوی احساسات مرده تازه خاک شده قاطی شد و حسابی اشکمو در آورد...
وقتی از مراسم برگشتم خالی بودم.... انگار یه چیزی کم بود.... بعد یادم افتاد که رفته بودم یه قسمت از وجودم و دفن کنم...
حالا که برگشته بودم خونه چقدر بزرگ به نظر می اومد....
.
.
.
وقتی مردم، خونم پاشید به همه جا ، به زمین ، به دیوار ، به آدما....
اونی که میگفت دوستم داشت خودشو کشید کنار که کفشاش خونی نشه....
.

5 comments:

roni said...

When you hurt, let the pain out
When you're sad, let the tears flow
but I want you to know that I'm always here for you

Anonymous said...

kafshash khooni mishe,kafshash khoonie,kafshaye manam khoonie

Anonymous said...

bleeding...
climbs to the balcony...
die without a whimper...
like every heroes dream...
just an ANGEL with a bullet...
and blood on the screen...
just like a PHOENIX...
born from the ashes...

Anonymous said...

Well done!
My homepage | Please visit

Anonymous said...

Good design!
http://zdmarubu.com/oeqh/svsi.html | http://mrhjifcy.com/arpp/fhcr.html